شهریور بارانی من
شهریور بارانی من

شهریور بارانی من

خوشبختی

نمی دونم اون موقعی که تو مثل من به دهه سوم زندگیت برسی معیار خوشبختی چی باشه ولی کاشکی تو هم با چیزای به ظاهر کوچیک و به باطن عمیق خوشحال بشی .


یه چیزای هست که شاید به نظر بقیه معمولی و حتی خنده دار بیان ولی برای من وجودشون,امید زندگیم وتداومشون زندگیم می سازه:

خوشبختی چیزی نیست جز داشتن افشین,

احساس خوبیه که بدونی از نظر اون تو زیباترین و باهوش ترینی حتی اگه واقعا نباشی ! اون برای تو و تو برای اون همه چیزید.

با افشین یه عالمه سرگرمی های دو نفره داری و از طرفی یه عالمه زمان برای خودت چراکه هیچکس مثل اون به تفاوت ها احترام نمی گذاره .

با افشین میدونی که یه همراه و البته یه پشت و پناه داری واسه همیشه .

و از همه مهمتر با افشین عشق داری برای ادامه راه!


خوشبختی چیزی نسیت جز سر مادر جون که از پنجره موقع خدا حافظی ما میاد بیرون و ماشینمون دنبال می کنه تا جایی که دیده بشه ,خوشبختی آش رشته زمستونه و ماست خیار تابستون که از لیست غذای مادر جون حذف نمی شه چون من دوست دارم !

خوشبختی دستای پر آقا جون ,وقتی از در خونه میاد تو که اولین تصویریه که من از پدرم دارم از بچگی تا حالا که هشتاد ساله شده .

خوشبختی ظرف پر میوه ست که تا یکم خالی بشه صدای آقا جون همراهش می شه که :وجی! این ظرف پرکن بچه ها میوه نخوردن .


خوشبختی شبای یلداست با انار وتخمه آفتابگردون و اون پتوی سربازی که اعظم خانوم زیرمون مینداخت تا  پوستای تخمه رو پرتاب کنیم بدون نگرانی.

و یا آبگوشت نذری کاظم آقاست تا بهروز و رضا و هر مهمونی که تو خونه بود ,قابلمه بدست و غر غر زنان که ما چرا باید بریم تو صف واسه آبگوشت!!!!!!!!!! برن دنبالش !

از قدیما تا حالا که افشینم همراهشون می شه و میره توی صف !!!!!!!!!!اونم واسه آبگوشت نذری و اونقدر می خندن که می شه بهترین خاطره اون سالشون !

خوشبختی دید ن فیلم Air force one توی عاشورای هرسال البته با همون هیجان سال اول که البته دو ساله تبدیل شده به دیدن ویدوهای ضبط شده گوگوش آکادمی (که بهروز برای ادای دین به موزیک فارسی همه رو ضبط می کنه.)و جیغ زدن و خندیدن و بهترین تعطیلات که عاشورا و تاسوعاست !!!!!!!!!!!!


خوشبختی اینه که بری جلوی مترو خواهرت که از کرج اومده سوار کنی ناهار با هم برید خونه مادر جون و اون همه راه رو قربون صدقه باران بره . 

خوشبختی انتظار برای اومدن ساقی با یه کادوی جدید برای باران و تعریف از مغازه بچه فروشی که انگار تنها مغازه هایی که چشمای ساقی می بینتشون.

خوشبختی تلفنی صحبت کردن یک ساعته  با ساقی که سالهاست با این جمله خاتمه پیدا می کنه :یه چیزی می خواستم بگم یادم رفت.


اینا و هزار تا دلیل دیگه می گن که ما خوشبختیم !

و تو هم عشق من اگر با اینا احساس خوشبختی کردی ,بردی !چون اینا تنها چیزایی که زندگی بدون هیچ بهایی ,بهت می ده !

باران سه ماه و بیست و یک روزه شد.

چهارم آبان که فهمیدم  تو باید یکماه و نیم دیگر زندانی این کمربند باشی ,با خودم گفتم نمی گذرد. این یکماه نیم دیگر هر گزتمام نمی شود, برای دلداری دادن خودم تقویم رو برداشتم و علامت زدم :

21 روز کمربند کامل ,5 روز یکساعت صبح ها آزاد و یکساعت بعد از ظهر ها .5 روز دوم دو ساعت صبح و دو ساعت عصر تا 5 روز آخر بعد با خودم محاسبه کردم که سه روز آخر این زندان رو می رویم اهواز و کمتر  احساسش می کنیم .بعد در مورد لباسهایی که وقتی آزاد بشی تنت می کنم فکر کردم واینکه در هر کدام از رو زهای هفته باید کجا بروم یک روز کرج خونه خاله فرح ,یک روز خونه نوشین جون و روز دیگه خونه مامانم و روز بعد خونه مامان ثریا و هزاران چیز دیگه ,شاید که این یکماه نیم که به نظر من یک عمر می آمد زودتر بگذرد.

اولین روزی که یکساعت آزاد شدی لباس نو تنت کردم لباسی رو که دو ماه نیم صبر کرده بودم تا بتونم تنت کنم  هر چند بهت کوچیک شده بود اما با ذوق پوشوندمت و یه عالمه عکس ازت گرفتم .واقعا که بهترین روز زندگیم بود.


حالا تو آزادی بجز شبا که اونم بیست روز دیگه تموم می شه ,اولین مسافرت زندگیتم رفتی و برای اولین بار سوار هواپیما شدی اونم به شهر مادریت ,تازه اولین سرمای زندگیتم خوردی .یعنی این دو ماه نیم گذشت همون روزایی که من فکر می کردم من میمیرم و تموم نمیشن و تو داری روز به روز بزرگتر می شی (امروز جقجقت بدست گرفتی )ومن مسئول تر !

چیکار کنم که تو تو ی پانزده سالگی و بیست سالگی و سی سالگی و همیشه زندگیت معتقد باشی من و بابات بهترین کار دنیا رو کردیم که تو را بدنیا آوردیم.

چیکار کنم که تو شاد ترین و قوی ترین و با اعتماد به نفس ترین و البته مهربونترین دختر دنیا باشی.

چیکار کنم که طنین صدام بهت آرامش بده و توی آغوشم بهترین جای دنیا رو تجربه کنی ودر یک کلام چیکار کنم که تو بهترین باشی باران زیبای من که امروز سه ماه و بیست و یک روزه شدی.



                                           

                                   

ادامه مطلب ...

یه کم قربون صدقه

الان که تازه شیرت خوردی و بعد از یه خواب طولانی شب آماده کم کم بیدار شدنی بهت زل زده بودم ,به اون صورت کوچولوی مینیاتوری به اون لبای کوچولو که حتما به خط لب و ماتیک حسابی نیاز داره,به اون مژه های تقریبا بلند که امیدوارم از مال من پرتر باشه و به اون کله گرد وکچل که من عاشقشم .همه اینا به اضافه اون کمربند مسخره که صبورانه تحملش می کنی ,سه ماهو پنج روزگی تو رو می سازه !

عشق من !تو جایی به دنیا اومدی که خیلیا منتظرت بودن ,من و بابا افشین پنج سال خوش گذرنده بودیم وعاشقانه زندگی کرده بودیم و حالا آماده ایم که یه تجربه جدید که انگار قشنگ ترین و از طرف دیگه مشکل ترین تجریه دنیاست را با هم به آغوش بکشیم .مادر جونت که انگار نه انگار تا حالا 11 تا نوه داشته و تو دوازدهمی هستی به اندازه اولی ذوقت داره جای تو طوری حرف میزنه که من از خنده می میرم ,آقا جون که تو هشتاد ویک سالگی با تو کوچولو می شه و باهات آغوون آغوون می کنه.

مامان ثریا و بابا منوچهر که تو انگیزه جدید زندگیشون شدی .خاله فرحت که انگار دختر خودش بچه دارشده و دایی بهروزت که فکر می کنه شاید تو از بچه خودش هم خوشگل تر باشی.

می دونی تو یه عالمه دایی و خاله و عمو داری که همه عاشقانه دوست دارن شاید چون من آبجی کوچولوشون! حال خودم یه کوچولو دارم که اونا هم باورش نمی کنن و هم عاشقشن.

راستی سارا هم هست که چه وقتی تو توی شکمم بودی چه حالا که روز به روز بزرگتر می شی همیشه بوده و عاشق من و تو!

عشق من !قربون اون نگاههای هشیارت و اون انگشت خوردن بامزت برم ,ما عاشقتیم و می خوایم که بهترین ها برای تو باشه .از حال که سه ماهات تا آخر دنیا.

آرزوهای ما و دیگران

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.