شهریور بارانی من
شهریور بارانی من

شهریور بارانی من

برای خاله ملی

دختر قشنگم حرفای امروزم خیلی قشنگ  نیست حداقل ظاهرا آدم یاد غم و غصه

 می اندازه اما چه بهتر که گفته بشه  و بهش فکر بشه !چند روزه پیش عزیز ترین دوستم یه عزیزی رو از دست داد ومن خیلی غصه خوردم و اشک هم ریختم چون اون اونقدر برام مهم و عزیز که اندازه خودش که اقراق ولی یه کم کمتر ناراحت شدم .


منو برد به دو سال پیش که خاله ملیم تازه رفته بود ,راستش اون اولین آدم مهم زندگیم بود که از دستش می دادم و تا اون روز و البته تا امروز من چنین دردیو تحمل نکردم ،خیلی سخت بود  و من قصد ندارم ذکر مصیبت بکنم که بواقع از دست دادن عزیز مصیبت وتحملش سخت !


ولی رفتنش دنیای منو تغییر داد ،به خیلی چیزا فکر کردم که جدید بود و عجیب !اینکه آدما کجا میرن ،یه دنیا حرف شنیده بودم از بچگی تا حالا که همشون به نظرم مسخره و نشدنی میومد ،تمام اعتقاداتم در مورد دنیای بعد از مرگ دور از ذهن می رسید که نشون میداد من مدتهاست دیگه به اونا اعتماد ندارم.

وقتی به خاله ملی فکر می کردم تنها جایی که می تونستم ببینمش یه جایی توی آسمونا بود اونم خیلی دور شاید در جسم یه پرنده آزاد و رها ،شاید تناسخی شده بودم که اون هم اگر بهش خیلی فکر می کردم مسخره تر از اعتقادات قبلیم بود و این بود که سعی کردم برای آرامش خودمم که شده به همون آزادی و رهایی از این دنیای آشفته فکر کنم که آرومم می کرد

 و به خودم و اون قبل از رفتنش !


تو هیچ وقت بجز عکس از خاله ملی چیزی نمی بینی و شاید وقتی تو بزرگ بشی دیگه کسی هم اسم اون زیاد نیاره ولی من خواهم آورد و چه اینجا که دارم واست ازش می گم و چه بعد ها که بزرگتر شدی از اون برات می گم چون اونقدر آدم مهمی بود که قبل از اینکه تو بیای همیشه به من اصرار کنه که زودتر زندگیم که از نظر اون بدون بچه بی مفهموم و سرد بود گرم کنم.


 و یا یه نصیحتی که به من می کرد می گفت :وقتی سنت بالا بره دیگه حوصله و توان بچه داریو نداری که خیلی هم بیراه نمی گفت .

آره اون به تو فکر می کرد حتی وقتی که تو نبودی و من الان  به اون روزایی فکر می کنم  که پای حرفاش نشسته بودم و تاییدشون کرده بودم اگر چه قبولشون نداشتم چرا که اون از من راهکار نمی خواست بلکه گوش شنوا می خواست .


به اون روزایی که دستم دور گردن پیرش انداختم تا عکس دو نفره بگیریم تو آخرین  عید دیدنی خونه شون  ویا  اون روزایی که به ملاقاتش می رفتم چه توی بیمارستان و چه اون روزای تلخ یکجا نشین شدنش و حتی توی آخرین روزا که دیگه منو نمی شناخت  اینا رو گفتم که بگم روزای بودنش تنهاش نذاشتم تا دیگه لازم نباشه به سنگ مزارش بچسبم .


مرور خاطرات اون روزا ، سخت و خوندنش هم برای شما سخت تر ولی می خوام بگم آدما را تا هستن ببینیم تا وقت نبودنشون دست پاچه نشیم ،چه پیر باشن و چه جوون چون این روزا رفتنا همه گیر شده .


اونا را همون طور که هستن بپذیریم چرا که تغییر دادن یه آدم شصت ساله مسخره است.

  پس سعی در تغییر دادن اونا نداشته باشیم .

دنیای نقد خودمونو بچسبیم وتوی این دو روزه دنیا خوش باشیم و عزیزامون توی خوشیامون سهیم کنیم .



             خاله عزیزم در آخرین بهار زندگیش 


              دلم برات تنگ شده خاله ملی 

           

                                      

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد