شهریور بارانی من
شهریور بارانی من

شهریور بارانی من

چالشی به نام مادر کارمند

امروز صبح در حالی خونه رو ترک کردم که صدای گریه باران که جیغ می زد و من می خواست کل آپارتمانو پر کرده بود یکم پشت در ایستادم شنیدم که فریاد می زد و از مامانم می پرسید مامان کجااااااااااااااست ؟مامان راااااااااااااااااااااااااافت ؟مامان کووووووووووووش البته با گریه !  

خواستم برگردم و گفتم که این بچه من می خواد و نمی فهمه که من هستم و برای همیشه نرفتم ولی دوباره گفتم که قرارم نیست که چیزاییو که می خواد با گریه بدست بیاره . 

نشستم تو ماشین گریه کردم وبه زمین و زمان فحش دادم ،اول به خودم که مجبورم برم سر کارو بچم تنها بزارم ،دوم هم به خودم که می خوام برم سر کار و همه دلایلم وقتی با صدای گریه باران به یادم میومد به نظرم احمقانه جلوه می کرد. 

ترافیک احمقانه شده بود مردم نفهم وبیشعور رانندگی می کردن ،همه مادرا یدونه بچه انداخته بودن تو ماشین به سمت مدرسه و ترافیکو صد برابر کرده بودن ،بین راه که بودم مامانم زنگ زد و صدای خنده باران که با مامانم بازی می کردو شنیدم و توضیحات مامانم که همه بچه ها توی این سن همین کارها رو می کنن و وقتی من با بغض گفتم که آخه ارزش این همه گریه رو داره کار کردن من ؟مامان هفتاد ساله من با تاکید فراوان گفت که استقلال و کار کردن تو ارزشش داره وتو مامان بهتری هستی !!!!!!!!!!!!!!

خسته شدم از بس که با خودم جنگیدم ولی اعتراف می کنم که در تمام این روزایی که کار کردنم مادر بودنم به چالش کشید هیچ گاه نخواستم که کارو ترک کنم ،تازه با اینکه امروز تا الان ده بار به خونه زنگ زدم ولی اعتراف می کنم که حالم بعد از اون همه اعصاب خوردیو گریه صبح خوب خوب. 

برای بارانم هم یک روز خواهم گفت که همه آدم ها باید کار کنند،در اجتماع باشند و در آمد داشته باشند و خوشبحال اونها که قدرت انتخاب زمان و مکان و نوع شغلشونو دارند . 

قرار امروز عصر من وباران شهر کتاب و خریدن کتابهای هیجان انگیز برای عشق کوچولوی اهل مطالعه من برای فرار از همین مختصرعذاب وجدان !

نظرات 5 + ارسال نظر
امین سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:31 ب.ظ http://havayehavva.blogsky.com

واقعا چالش سختیه از یک طرف حق انتخاب مادرها برای کار بیرون از خانه و حق بچه ها برای ماندن در کمار مادر.
از انجایی که معمولا زنان خانه دار به علت های گوناگون دچار افسردگی بیشتری میشن تا زنان شاغل و این افسردگی در زندگی تاثیر بسیار زیادی میزاره به نظر میاد شما کار درستی رو انجام میدید.
شما میتونید در زمان هایی که در خانه هستید با وقت گذاشتن بیشتر برای فرزندتون سلعاتی رو که نیستید جبران کنید و همچنین برای فرزندتون دلیل کار کردنتون تو توضیح بدید تا کم کم با این مساله کنار بیاد.

مریم سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 05:34 ب.ظ

زندگی همینه مریم بانو خودتو ناراحت نکن عزیزم

فرناز دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:23 ق.ظ

سلام مریم جون
وقتی نوشته هات رو میخونم گاهی فکر میکنم چقدر احساسات مادرانه نزدیک به همی داریم، وقتیکه آرتا 1.5 سالش بود و مهد میرفت گاهی که دوست نداشت بره بغل مربی مهد و من مجبور بودم بذارمش و برم سر کار انگار کل دنیا رو سرم خراب میشد و غم کل دنیا میرفت توی دلم ولی همین آرتا که الان داره 5 سالش میشه یکی از دغدغه هاش اینه که چرا من مثل مامان خیلی از همکلاسی هاش سر کار نمیرم، و به نظرش بهتر اینه که مامانش سر کار بره و درآمد داشته باشه اینا رو گفتم که بهت بگم به زودی باران هم از اینکه سر کار میری خوشحال میشه و برای دوستاش قیافه میگیره و بزرگتر که بشه قطعا ازت تشکر میکنه که با وجود تمام مشکلات بازم سر کار رفتی و درواقع خیلی به خودت زحمت دادی . با آرزوی بهترینها برای تو و دختر نازت

عزیزم دوست قدیمی ،مرسی که با حرفات آرومم می کنی و من هم مطمئنم و می خوام که باران به من افتخار کنه .
می بوسمت.

یاسمن شنبه 20 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:57 ب.ظ

مریم عزیزم خدا می دونه که چقدر از اینکه شناختمت خوشحالم.نوشته هات پر از عشقن پر از احساسات یه زن اما نه یه زن معمولی.تو یه زن پرغرور و پرتلاشی که مطمئنم همیشه باعث مباهات نزدیکانتی.می بوسمت و بهت افتخار میکنم.باران گلمو ببوس.

مرسی برای ابراز لطفتون ،منم به داشتن دوستانی مثل شما افتخار می کنم .

فرزانه دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:41 ب.ظ

باورت نمیشه الان واقعا با دل گرفته نشستم پای اینترنت و وبلاگ شما را دیدم... منهم این روزها دغدغه فکری ام همین شده ... پسرم سال و نیمه شه از 6 ماهگی مهد میره .. ولی روزهایی که از خواب بیدار نمیشه تا ببرمش .. روزهایی که از سرکار خست هبرمیگردم و بجای بازی کردن با اون اونقدر خسته هستم که فقط دعواش می کنم :(( واقعا از کارکردنم بیزار میشم دائم یر دو راهیم و با همین فکرها خودمو تسلی میدم که با بودن توی اجتماع بیشتر به خودم و بچه کمک می کنم !! ولی آیا واقعا همین طوره یا دااریم خودمونو گول می زنیم ... نمی دونم به خدا

عزیزم اینکه ما باید تو اجتماع باشیم و به نفع اوناست که نظر واقعی منه !ولی باید اونقدر تحملمون بالا ببریم که هرگز به خاطر خستگی خودمون اونا رو دعوا نکنیم ،شاید باید یک کم از بقیه (از همه مهمتر باباشون کمک بگیریم )،ولی عزیزم این روزا می گذره به این فکر کن که آیا با این شرایط مالی میتونی کارو ول کنی !

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد