شهریور بارانی من
شهریور بارانی من

شهریور بارانی من

دم عید وکاروباران

این روزا سر کار اومدن برام خیلی سخت شده ، اگه روزای قبل از عیدو که آدم یه عالمه کار شخصی داره اونم برای منو ، خونه جدید، کارهای جدید، در نظر نگیریم ،منیو که خیلی وقته دلم یه دل سیر تنهاییو کتاب و فیلم و سکوت و بیکاری  

 می خواد فراموش کنی ،می رسی به دختر کوچولوی چسب که وقتی می بینتت  دوست داره به تو بچسبه ،این چسبیدن بعلاوه یه نگاه مخصوص و یه خنده مخصوص تر و آغوشی که باز می شه فقط فقط مختص من ! 

وبرای همینه که وقتی اینجام اونو کم میارم دلم یه عالمه وقت آزاد می خواد که همه کاراییو که دوست داره با هم انجام بدیم اول مویی (ماهی )بکشیم اول کوچک و دوم بزرگ بعد ستتاره ،بعد دلخت بعد چش چش دو البو بکشم (با کشیدگی و یه نیمچه لهجه افغانی ) و بعد کاغذ بعدی .مداد آبی می ره کنار و صفحه بعد همه موارد بالا تکرار می شه با مداد بنفش و ماجرا ادامه دارد. 

بعد از اون یه ده باری عروسکا پرت می شن و سط خونه و بار بار می گه : ای وووی اوفتادن و من بغلشون می کنم بوس و ناز ومی خوابونیمشون روی تخت و از اول . 

اگه بخوام ساعت هایی که به خاطر اینجا بودن اونو نمی بینم بشمارم که دیوونه می شم و بهتر  تصمیمیو که مدتها پیش گرفتم و دلایلش برای خودم مهم  به چالش نکشم. 

بازم بهتره مثل همیشه وقتی از سر کار بر میگردم روی دور تند بیوفتم و همه کاراییو که می شه تو طول روز انجام داد من با سرعت بالا تا شب انجام بدم . 

نمی دونم اسمش چیه این حالت بارانو می گم که با اینکه با آدمای مختلف بزرگ می شه بازم ترجیح اولش منو افشینیم ،بازم دوست داره وقتشو بیشتر و تنها با ما بگذرونه تا آدمای جدید( که اونارو اصلا دوست نداره ).چرا اینقدر دیر دیگرانو تو حریمش راه می ده و یا اصلا راه نمی ده !چرا به طور ذاتی برای همه تو قیافست اینا خیلی خوبه !می تونه باعث بشه که آدما کمتر بهش آسیب بزنن و از طرفی هم می تونه باعث بشه که تنها باشه . 

 و از همه مهمتر توی دو سال و شش ماهگی نمی شه دقیقا گفت که بچه در آینده چه جوری می شه اینو همه صد بار به من می گنو من سرم تکون می دم و نمی فهممش !بهر حال من و افشینو باران سالها کار داریم تا باران بشه اونی که باید . 

 اونی که مهمو مفید و خوشحال برای خودش و عزیزاش.  

                                                                      

                                                                         

 

 

                                                                 

 

                                                      

من از ته دلم می خوام که...

وقتی کوچیک بودم مامانم می گفت اگه یه چیزیو با تمام  وجودت و از ته قلبت از خدا بخوای حتما خدا بهت می ده ،خدای اون روزای من  خیلی بزر گ بود حداقل از قد من که خیلی بزرگتر بود،مهربون بود ،تو آسمونا بود و روم نمی شه بگم ولی شبیه یه روحانی بود شایدم شبیه خمینی بود (توضیح اینکه :تو خونه اون روزای ما صحبت درمورد شاه و خمینی مسکوت بود چراکه بابام معتقد بود هیییییییییییس میان کت بسته میبرنمون )پس حتما این حس من از تلویزیون گرفته بودم .

بهر حال خدا اون روزا آرزوهای منو زودبر آورده می کرده مثل داشتن یه جامدادی ،اینکه مامانم سوزانو از بالای کمد بیاره پایین تا من باهاش بازی کنم ،اینکه مامان ژاله نوبهاری اجازه بده اون بیاد خونه ما !!!(که بهش نرسیدم ) و اینکه مهسا از ته کوچشون دستشو ببره بالا یعنی میاد خونه ما .  

و حالا من بازم از خدا می خوام ،همون خدایی که الان با همه بی اعتقادیم هنوزم ته دلم آروز هامو به اون می گم   

همون خدایی که دیگه روحانی نیست ،تو آسمونا نیست " هرچند هنوز سرم می گیرم بالا و ازش می خوام  نور نیست اصلا هیچی نیست و همه چیز هست "عجب فلسفی شدم .  

 آره از خدا می خوام الان که دلتنگ و دلگیرم ،الان که اشکام همین نزدیکیا پشت پلکام ،الان که استرس و دلشوره مهمون بیشتر روزام شده ،الان که غصه دارم" هرچند به قول ساقی مردم گشنن "ولی غصه من هم برای خودم بزرگه برای بچم بزرگه هرچند  نمی دونه و بلد نیست که بگه !الان که آرزو مندم ،الان که خواهشمند کمک و لطفش هستم ،منو ببینه ،منو درک کنه ،منو به آرزوم برسونه .  

 

ایندفعه می خوام که قبل از بقیه ،همین حالا ،زودتر از همیشه آرزوی منو بر آورده کنه !می خوام و از ته دلم

 می خوام .

     

روزای قبل از عید

روزای طلایی قبل از بهار رسیدند و اگرچه یکم دلتنگی هست اما برای منی که توی این چند وقت دلشوره و قصه رو هر چند کم ولی تجربه کردم ،دلتنگی مخصوصا اگر امید به رفعش باشه قابل تحمل .

روزای بهارو من ازاون موقع که 15 ساله بودم و شور نوشتن داشتم ازاون روزا که احساسم " درحالیکه مریم مرید زاده سراپا گوش بود"پشت کتاب زمین شناسی می نوشتم تا حالا که 34 ساله شدم ومادر به وجدمیاره،

حس آغاز ،تمام شدن روزایی که یا خاطرات زیبا برامون داشتن و یا بهتر ه که تموم بشن و بهار بیاد .حس شروع تازه و قول هایی که برای شروع تغییر به خودمون می دیم .این قول بهترین قسمت ماجراست از اون روزا که قول می دادیم از امسال بهتر درس بخونیم تا حالا که قول میدیم بهتر برنامه ریزی کنیم و آدم بهتری باشیم.

این حس تازگیو نو شدن می چسبه به یه هوای نیمه ابریو یه باد خنک و می شه بهترین روزای سال.

جادوی این روزا از دو سه هفته مونده به عید شروع می شه با سیزده بدر تموم وبرای من این روز ها بهترین روزای سال.

امسال این روزا با سال های پیش فرقای خوب و بدی داره خوب برای اینکه سال نو داره می چسبه به خونه نو ،آشپز خونه نو ،فر گاز!!!!!بارو کابینت نو ، اتاق اضافه ،محله نو ،همسایه های نو و یه استقلال ویژه که هشت سال من خواستمش و نداشتمش .

والبته نبودنای افشین که من نمی خوام و نمی تونم بهشون عادت کنم و هنوز یه قصه بزرگ که باید بهش فکر کنم و انژی بدم ،برنامه ریزی کنم ،راه حل پیدا کنم و خدا هم کمک کنه تا تموم شه. شایداینطور به نظر بیاد که اولی دلیل دومی ولی اینطور نبود وما ناگزیر از نبودن افشین بودیم و این خونه جدید به خودمون کادو دادیم تا نبودنش همراه بشه با یه عالمه برنامه جدید که اگرچه هماهنگی و کنترلش بدون اون سخته ولی شلوغ پلوغیش از بروز افسردگی جلوگیری می کنه.

بهر حال روزای قبل از عید زیبا و دلچسب و آدم می تونه بچای یه طبقه پنجم دود گرفته پر سر و صدا با پنجره های پر از خاک تصور کنه که توی یه کلبه است که صدای پرنده ها رو می شنوه و صدای نسیم که می پیچه تو برگ در ختا و یه صدای مخصوص و آهنگین داره و بعد خودش خطاب کنه به سه عنوان مهمی که داره  بگه مریم ترکمن عزیز ،مادر باران و عشق افشین عیدت مبارک