شهریور بارانی من
شهریور بارانی من

شهریور بارانی من

مریمو stand by

یه چند وقتی بود که دچار روزمرگیو فلج ذهنیو افسردگی مزمن و یه سری حس و حال شیک دیگه شده بودم .به قول شقایق :وقتی بدون نفس گیری میدوی تا به یه هدف بزرگ برسی ,اون روزی که دستاوردتو تو دستت داری که معمولا مادی ! بکدفعه دجار یه خستگی عظیم می شی ! فکر کن که تنها هم باشی !یا از اون بدتر یار تنهایی همه باشیو الان تنها !حالا اگه بگیو در حقیقت فریاد بزنی که من حالم بد و بقیه ندید بگیرنت و یا اگر خیلی با معرفتن برات ساعتها تو ضیح بدن که تو همه چی داری! پس ساکت باشو خوشحال باش. تازه می شی حال این چند وقت من !

ولی من می دونستم دوای دردم چیه !خوب می دونستم که اگه بیکار باشم و رو به جلو حرکت نکنم حالم بدتر می شه !ولی برعکس بقیه مراحل زندگیم موندم تو همون حالت سکون !یا از روی بی پولی بود که دلیل خیلی مسخره ای و یا داشتم امتحان می کردم این سبک زندگیو که بد کوفتی بود .

حالا یه دفعه یه اتفاق جدید افتاد که در ظاهر بدتر از بد شد ,تو اداره به دلیل خوابیدن پروژه های مملکت گل و بلبل یه سری از کارمندا می رن تو حالت stand by  تا یه پروژه جدید (کی شو نمی دونم )شروع بشه و جذب اون بشن !

تو شرکتای ما خیلی حالت قشنگی نیست  !همکارای من حالت کسیو دارن که بهشون گفتن اخراج !

واونقدر قر می زنن و که من سعی می کنم ازشون دوری کنم چون به تنها چیزی که نیاز ندارم

این حجم از انرژی منفیه !

ومن تصمیم گرفتم این مرحله از زندگیمو که جزء سختاست بکنم سکوی پرتاب روحیم !

مثل اون روزا که افشین از روی ناچاری به عسلویه رفته بود ومن پایه های خرید خونه رو گذاشتم !

حال که هیچکس به داد ما نرسید منم می خوام دوباره از اون حرکتای مریم ترکمنی بزنمو واز یه شکست و یه شرایط سخت سکوی پرتاب بسازم .

توی انگلیسی  stand by یعنی آماده به خدمت ولی در فرهنگ ایرانی یعنی آماده اخراج و من می رم که معنی کنم stand by واقعیو !

یه چند روزیه که دلشوره و استرس دارم چرا ؟چون باران می خوام بزارم مهدکودک !!!می ترسم که دنیاش بهم بریزه ,می ترسم که مهد دوست نداشته باشه ,می ترسم کسی دعواش کنه ,می ترسم غذا خوب نخوره و یا خسته بشه !می ترسم از صبح تا عصر که منو نمی بینه فکر کنه من نیستم ومن بر نمی گردنم ,

من که در کل مامان مزخرفی هستم ..

مامانی که از صبح از خونه بیاد بیرونو 5 عصر بره خونه ! یعنی 5 ساعت فقط بچش ببینه مادر که نیست یه احمق !الان اصلان رو مودی نیستم که از کار کردن ,استقلال و مزایای مادر شاغل بگم .

الان فقط می دونم که دلم می خواست اونقدر پول داشه باشم که از صبح تا شب با باران دو تایی در حال عشقو حال و کلاس و تفریح و موسیقیو پارک و...باشیم.

دنبال بهانه می گردم که از مهدکودک فرار کنم .مثلا می گم باران هنوز پی پیشو نمی گه .یا هوا هنوز سرد و آلوده است .ویا اردیبهشت فصل خوبی برای شروع مهدکودک؟؟؟؟!!!!

به خودم حق می دم که نگران مو بینگولی باشم که می خواد اولین تجربه اجتماعیش رو به تنهایی شروع کنه !

اونم بارانی که همه عاشقش بودن و در حال سبقت گرفتن از هم برای با باران بودن و به اون سرویس دادن .

بارانی که اطرافیانش اون رو زیبانرین و باهوش ترین وبهترین می دونند حالا به تنهایی وارد محیط می شه که ممک یه مربی جوون زیبا ولی مملو از عقده های روحی داشته باشه و یا خدمتکار مهدکودک پر از خستگی بار زندگیو و حسادت به بچه هایی که همه چیز دارند مترصد نشون دادن خشم درونش به کوچولوی من باشه .

نگین که اینا بدبدینانه است در بهترین حالت باران با جماعتی روبرو می شه که از اجبار و نه از عشق به بچه هابه این کار رو اوردنو .

دختر من باید اونقدر قوی باشه و شاد که فقط خوشگذرو نیهای مهد و ببینه و این با ژنتیکی که بش از اندازه به افشین شبیه  امکانش فراوون .