شهریور بارانی من
شهریور بارانی من

شهریور بارانی من

جوان ترین مامان هفتاد و سه ساله دنیا!!

من جزء گروه بچه هایی بودم که با مامانشون فاصله سنی زیاد دارن , 40 سال .

این الان دیگه عجیب نیست آدما دیر ازدواج می کنن و دیر بچه دار می شن و یا اینکه ما ها داریم می ریم به سمتی که تو 30-40 سالگی خودمونو پیر ندونیم, ابایی نداشته باشیم از هیچ کاری از رژ قرمز ومایو دو تیکه تا دامن کوتاه و مست بازی !!!بچه دار شدن که طبیعی ترین حق آدما تو دهه سی زندگیشون و قبل از اون نه تنها زود بلکه احمقانه هم هست !!!!

بهر حال مامان من همیشه از مامان بقیه دوستام پیر تر بود .

مثل مامان مهسا رانندگی نمی کرد و مثل مامان رویا موهاشو سشوار نمی کرد و یا بعد تر ها مثل مامان ساقی باحال و محرم راز نبود ,اما بعد ها که من توی جمع هایی قرار گرفتم که از پیر بودن مامانشون می نالیدن هیچ وقت دلم نیومد یه منم همینطور" ساده بگم ,چراکه اون مثل هیچکس نبود

اونا از بی حوصلگی مادرای سن بالا و نبودنشون تو زندگی از درداو مریضیاشون و اینکه بچگی اونا رو درک نمی کردن می گفتنو  من چی داشتم بگم در تایید اونا وقتی کلکسیو ن مداد فانتزی منو مامان تکمیل کرد و بعد ترها که مداد های رنگی , دیگه فانتزی من نبودند اونا رو نگه داشت و حالا برای باران روشون کرد .

اون وقتا رسم این بود که ماماناجایزه می خریدن و قایمکی برای بچه می آوردن و به معلم می دادن ومامان من همیشه اون جایزهای رو می خرید که بچه های دیگه داشتن مثل جامدادی آهن ربایی و یا مداد تراش رومیزی و یا سوزان که بزرگترین لذت بچگی های مریمی شدند که به قول بابام تو محله و مدرسه پولدارا بر خورده بود .

دوستان از نبودن مادرشون می گن در بچگی و من مادریو به یاد میارم که روز امتحان ریاضی نهایی پنجم دبستان وقتی من سؤالاتو با خانم افشار چک می کردم کنار من ایستاده بودو وقتی همه سوا لها درست بود بی محابا جلوی بچه های دیگه منو بغل کرد و بوسه باران ,اونم زمانیکه نیمی از بچه ها مادرشون حتی نمی دونست که چه امتحانی دارن !

اون موقع ها مادرها در جریان تک تک کارای مدرسه بچه ها نبودن !اون موقها خبری از سرویس و کلاس خصوصیو درس خوندن مادرو کودک با هم نبود .

بیشتر بچه ها راه مدرسه تا خونه رو پیاده می رفتن !و  مامان من ساعت 12 و نیم دم در خونه منتظر بود تا من از مدرسه بیام در دنیای تخیلات بچگیم اونو از دور ببینم و فریاد بزنم ماماااااااااااااااااااااان و به آغوش بپرم ,مثل حنا که از مادرش دور بود و یا نل که قرار بود مادرشو پیدا کنه !

ویا یه روزیو یادم که افسون و افسانه می خواستن بیان خونمون مامان همون روز موهاش رنگ کرده بود و با لباس شیتان فیتان و دمپایی رو فرشی برای ما چایی آورد بعد افسانه گفت مامانت چقدر جوونه !انگار انتظار نداشت با اون پسرای بزرگ ابنقدر خوشگلو جوون باشه !!!!و من هنوز مدل موهاش وژست راه رفتن اونروزشو بیاد دارم.

بعد ترها با بزرگتر شدن من و بالازدن طبع قرتی من ,که دقیقا نشات گرفته از ذات خودش بود ما اختلافاتی پیدا کردیم و داستان های تکراری سنگ سبک و دختر سبک و سنگ سنگین و دختر متین !شکل گرفت و من فراری از هرگونه قید و بند زندانی شدم تو قانون های مامان که اصلا دوستشون نداشتم و ما در مقابل هم قرار گرفتیم البته همون روز ها هم مامان گاهی پاتکی میزد به اعتقاداتش و وقتی من قراری می ذاشتم و به دروغ یا راست می گفتم کیس ازدواج !شال و کلا می کرد و در نقش ناشناس از کنار ما رد می شد تا طرف ارزیابی کنه .

بهر حال اسمش انرژی مثبت من بود و یا نظر خدا به مامانم که افشین خیلی زود وارد زنگی من شد و پایانی شد برای اختلافات ما که اگر مجردی من ادامه پیدا می کرد شاید بالا می گرفت.

بهترین روزای عمرم روزایی بود که با هم برای خرید جهیزه به بازار می رفتیم و با هم تو مسلم و شرف الاسلامی ناهار می خوردیم .بعد برمی گشتیم و دونه دونه کاسه بشقابها رو با هم نگاه می کردیم و ذوق می کردیم .

یا وقتی حساب پولامون می نوشتیم و می دیدم که هنوز جا داریم برای خرید های دیگه !اصرار مامان به اینکه همه چیز باید بهترین و آمریکایی و مطابق میل مادر شوهر باشه شد جهیزیه ای که خیلی بالاتر از سطح مالی ما بود وتو فامیل اول !!!!!!

بعد روزای عروسی که با تدبیر و فداکاری مامان به خوبی پیش رفت .با سفر سوریه و مالزی من خواستم کمی جبران کنم همیشه بودنش رو ! که با آمدن باران اون دوباره دست بالا شد و من باید مثل همیشه بدوم تا به پای فداکاریای مامانم برسم .

یه روزی اون موقعی که استراحت مطلق بودم ,ماه رمضون بود و مامان ساعت 3-4 ختم قرآن گوش می داد و خودشم از روی کتاب دنبال می کرد ,چسبیده بود به تلویزیون که خط ها رو  گم نکنه و صدا هم من اذیت نکنه و من با شکم قلمبه روی کاناپه بنفش گرم ترین خونه دنیا قرانی رو که با صدای زمزمه مامان و نفس کشیدنش قاطی شده بود گوش می کردم و بهترین احساس دنیا رو تجربه می کردم !!!بعد یه روز گرم مرداد ماه  که سارا خونم بود برای نگهداری از من و ما کلی قوانین حقوقی رو با هم دوره کرده بودیم در زدن و مامان با یه سا ک به دست نفس نفس زنون از مترو رسید. توی ساک یه شیشه آجیل آسیاب شده بود و یه ظرف ماست و خیار با یخ که من و سارا بهش حمله کردیم و لذت بخش ترین عصرانه زندگیمون تجربه کردیم. 

و حالا مادر ی که تو روزهای دور خواست که از مامان های جوون دوستام عقب نمونه هنوز هم تو هفتاد و سه سالگی برای باران مادری می کنه , بهتر از همه می خوابونتش ,بهتر از همه بهش غذا می ده , براش نقاش می کشه و پازل درست می کنه دنبالش می دوه وپارک می برتش و صداشو بچگانه می کنه وبا بامزه ترین صدای دنیا جای باران حرف می زنه .

مادر جون اگر در هفتاد سالگی هم بچه دار می شد می تونست اونو به بهترین نحو و به روزتربیت کنه .

مو ینگولی و جملا ت منفی !

نمی دونم چرا این چند وقته اینقدر بیشتر از قبل هوس بودن با مو بینگولیو می کنم .دلم بیشتر براش تنگ می شه و حرکاتش تو ذهنم تکرار می کنم بعد پناه میارم به فیلمای توی گوشیم و می بینمش و می خندم.

آخه خنده نداره این دختر؟ وقتی خاله فرح مجبور می کنه که باش پازل درست کنه !بعد من برای نجات آجی فرح می گم مامانی خاله می خواد نماز بخونه باران جواب می ده :میم نماز بخونه بعد فکر می کنه که زیاد به مریم این کارا نمیاد می گه مادر جون نماز بخونه .

مو بینگولی فکر می کنه یکی باید اون فعل انجام بده خاله فرح نشد ,میم و اون نشد مادر جون !!!

کلا فعلا با یک ن منفی عدمشون صرف می شه و یا کلا عمل زیر سوال می ره :

باران شیر می خوری .

جواب :باران شیر نخوره !

باران بزن gem junuer !

جواب :بزن gem jenuer نداریم .

باران :ماد جون سی دی بزار .

مادر حون :عزیزم سی دی خرابه .

باران: نه ,سلیمان خرابه !!!!!

باران :اپشین اپشیییییییییییییین بیا .

افشین من کار دارم .

باران : میم کار داره .

افشین :می خوام برم دستشویی .

باران :میم بره دستشویی.

ویا بریم بخوابیم .

باران: بریم نخوابیم .

من :باران بیا شیرت بخور .

باران :باران بیا شیرت نخور .

من :باران بره با افشین بخوابه .

باران :باران بره با اپشین نخوابه .

خلاصه اینه حال و روز حرف زدن مو بینگولی .

من عاشقشم !و بهترین لذت زندگیم اینه که به خودم بجسبونمش اونم سفت سفت.