شهریور بارانی من
شهریور بارانی من

شهریور بارانی من

تولد سی و شش سالگی

امروز تولدم ,بیست وچهارم بهمن پنجاه و هشت ساعت چهار بعد از ظهر به گفته مامانم و روز چهارشنبه به گفته سیستم های تقویمی امروزی, شاید حضور این همه چهار باعث شده که به من کلا به عدد چهارو چهارشنبه علاقه داشته باشم به و چهار نفری بودن خانواده فکر کنم.


من توی یه خانواده شلوغ با یه پدر و مادر پیر ,تو سال های اول انقلابو شلوغ پلوغی های مملکت بدنیا اومدم ولی بر خلاف قصه هایی که اینجوری شروع می شن من تویه خانواده گرم وپرمحبت که همه, اوج محبتشونو برای من نگه داشته بودن و نثارم می کردن بزرگ شدن .


بابای بچه گیام داداش علی بود همون که بهترین کادو ها رو برام می خرید واسم ماشین هارو بهم یاد می داد وقتی کامارو رو از کاپریس تشخیص می دادم جایزه داشتم ,من خواهر شوهر دو ساله عروسی داداش محمد بودم تو عروسی آجی فرح بعنوان خواهر زن خلعتی می گرفتم یه سارافان بنفش یادم که حس آقا برام خرید که چون خودم زرشکیشو داشتم رفت تو سیسمونیه آجی فرح(این چیزیه که من یادم و مامان وآجی فرح می تونن تکذیب کنن ),بهروز, داداش بهروز جونم بچگیام بود که خوب می دونم از همون پول تو جیبیه محدود دانشجویش برای من بهترین کادو ها رو می خرید یه یخچال اسباب بازیه قرمز که نود تومان شد و خوب یادمه که با وجود اصرار مامان به گرون بودنش من صاحب اون شدم.رضا هم مدل دوست داشتنش بدرد عمه اش می خورد و سوا الهای سخت امتحانی برای من طرح می کرد تا من همچنان شاگرد اول بمونم .از اون بچه های پشت سر هم که مدام با هم دعوا می کردن تا بهروز به طرفداری از من وارد ماجرا می شدو من هم برای دفاع از خودم فریاد می زدم داداش رضا نه ,رضا رضا رضا !!!همون که حالا با اینکه خیلی منطقیه ولی یکی از بهترین دوستام ,احسان و سارا و سینا و آرزودوستای بچگیم بودن و ساراهمون که باید ساناز بخشی می شد به خواسته من !!


بارها گفتم که نمی دونم این حافظه قدرتمند من خوبه  یا یه روزی وبال گردنم میشه ,بهر حال همه بچگیام از عمو مفتاحیو خاله جان ملوک گرفته تا عروسی داداش علی و بدنیا اومدن فرزاد ,از آیتک و میترا و مینا تا خانم خداپرست و اولین روز آشناییم با سارا رشیدیان .اولین دوستی که خودم انتخابش کردم و اولین کسی که با میل خودم از زندگیم خذفش کردم وچه بد که آدمها برخلاف فطرتشون کاری بکنن که نتیجه اش می شه پشیمونی از نداشتن سارا رشیدیان !


ازمهسا میرفخرایی و اسباب بازیای هیجان انگیزش تا مدرسه معرفت و گلچهره که من سوگلی چشم زاغ معلمهاش بودم ,از کلاس زبان وکلاس نقاشی تا روزای کنکورو آرزوی دست نیافتنی تهرانی شدن که تحقق یافت و شد نقطه عطف زندگی من !


نمی دونم آدما وقتی به گذشتشون نگاه می کنن چقدر به آرزوی بچه گی هاشون شبیه شدن ؟ من وقتی مهمترین آدم زندگی افشین شدم , یه همراه مهربون وخارجی که بهترین و هیجان انگیز ترین روزای زندگیمو باهاش تجربه کردم , به آرزوی بچگیام برای داشتن یه عشق رویایی رسیدم  ,حالا که یه مادر خوب و محبوبم که بارانو داره دختری که آرزوی هر مادریه ,وقتی پدرو مادرم خیالشون از من راحت ,وقتی خواسته هامو بلافاصله و گاهی هم با تاخیر بدست میارم ,وقتی طرف مشورت خیلی آدم ها هستم و سنگ صبور یه آدمهای دیگه ,حالا که  اطرافیانم از خانواده و دوست گرفته  تا همکار و غریبه دوستم دارن , معنیش اینه که من همونیم که آرزوی شدنشو داشتم ,خیلی ساده .

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد