شهریور بارانی من
شهریور بارانی من

شهریور بارانی من

یه کم حرف خودمونی

این روزا سر ظهر یه اذانی رو می شنوم که من می بره به سالها پیش به یه ظهر زمستونی نه چندان گرم توی یه آشپزخونه بزرگ با یه موکت قهوه ای پر رنگ که آفتاب از در حیاط خلوت می اومدتا نصفه آشپز خونه که گاهی من و مامان همدیگرو بغل می کردیم و تو آفتاب می خوابیدیم .


اذان آشنا خیابون موحدین رو یادم می آره و پیاده رو خونمون که کنده بودنش برای لوله کشی گاز و رضا ترکمن  و من از مدرسه اومده بودیم و روی سکوی جلوی در نشسته بودیم  و مامان مارو دعوت می کرد به ناهار خوردن که کتلت بود و گوجه سرخ شده و گاهی هم یکم از آرد نخودچی مخصوص کتلت رو می ریخت کف دست من تا لیسش بزنم.


خوشحالم که اون روزا با همه شیرینی هاش و البته سختی ها ش لبخند میاره روی لبای من و اینکه زندگی با همه بالا و پاییناش به من روی خوش نشون داده و من خوشبختم.

حتی الان که اینقدر مضطرب و منتظرم ,انتظار برای چیزی که ازش می ترسم و هیچ دید درستی از ش  ندارم ولی به شدت می خوامش و از من مهمتر افشین می خوادش و بی شک برای باران بهترین .


وباران ,روزی که افشین ادعا کرد دلیل زندگیش اینه که باران رو آدم خوبی بار بیاره یه آدم مفید و خوشحال و من تودلم خندیدم هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که دلیل اصلی زندگی خودم بشه آینده باران و حتی جاه طلبانه تر ,آینده نسل بعد از باران.


الان که دخترم خودش دوست داره که به مهد بره و داستان های مهد رو کاملا تعریف می کنه , وقتی تعریف می کنه که مانلیل (مانلی )دندونش درد می کرده و من بهش گفتم نباباید قند بخوره وباید مسواک بزنه تا خوب بشه ,وقتی می گه عرفان دمپایی رهال (رها )رو برداشت و یا اینکه من سوپ و سبزی نمی خورم ولی ماکارونی می خورم .


وقتی صبحا با علاقه از خواب پا می شه و در حالی که من مهدشو دوست ندارم خودش با علاقه با من خداحافظی می کنه و

 می ره .حالا که احساس می کنم دخترم بزرگ شده و باعث افتخار من !حالا که دلم یه عالمه پول و امکانات می خواد تا براش خرج کنم بیشتر می خوام که برم شاید اونجا امکانات بیشتری برام مهیا باشه تا به خواسته هام که خیلی هم بزرگ نیستن برسم.


اذان ظهر و پنجره اتاق مامنو و چایی تازه دم و هزار تا چیزه دیگه هم می مونه برای روزای دلگیر اونجامو تنهایام که مال خودم وخودم.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد