شهریور بارانی من
شهریور بارانی من

شهریور بارانی من

ده ساله شدیم

امروز دهمین سالگرد ازدواج من و افشین , زن و شوهری ده سالمه ما از ناپختگی و عشق و عاشقی اولیه گذشته و رسیده به یه ثبات ده ساله, به با هم بودنی که گریزی ازش نیست و شیرین , به اهدافی که خیلی وقته یکی شده به انگیز هایی که مشترک و مهمترینش یه مو بینگولی مودب و با شخصیت که نتیجه ترکیب ژن پاک و درستو حسابی در کنار پدری و مادری معقول.


امروز من اگر تو اوج احساس عاشقانه ام به افشین باشم اگر بهترین هدیه هارو برام خریده باشه اگر قشنگترین حرفا رو تو گوشم زمزمه کرده باشه اگه دور باشه یا نزدیک اگه سرد و بی احساس باشه یا گرم و عاشق اگه بهترین شب زندگیمو ساخته باشه و یا یه دعوای جانانه کرده باشیم و دل هم و شکسته باشیم باز هم "عاشقانه گرفتارشم " نه از روی عشق کور کورانه اول ازدواج و یا نیاز.

بلکه از روی اعتماد به سالهای که با هم بودیم و مهمترین روزهای زندگی هر دومون بود. به اعتبار زندگی که ده سال برای گرم بودن دیواراش و محکم بودن سقفش ,برای پابرجایی و شکوفا کردنش ,برای سلامت و شاد بودنش جنگیدیم و از خودمون گذشتیم .

روزای خوب و بد و شاد و غمگین رو پشت سر گذاشتیم و امروز با اتکا به همین ده  سال دوست داشتنی می گم که افشین مهمترین و تاثیر گزارترین آدم زندگی من و این ده سال بهترین و مفید ترین سالهای زندگیم بوده وآینده در کنار افشین و باران روشن تر و زیباتر.

 

 

تولد سی و شش سالگی

امروز تولدم ,بیست وچهارم بهمن پنجاه و هشت ساعت چهار بعد از ظهر به گفته مامانم و روز چهارشنبه به گفته سیستم های تقویمی امروزی, شاید حضور این همه چهار باعث شده که به من کلا به عدد چهارو چهارشنبه علاقه داشته باشم به و چهار نفری بودن خانواده فکر کنم.


من توی یه خانواده شلوغ با یه پدر و مادر پیر ,تو سال های اول انقلابو شلوغ پلوغی های مملکت بدنیا اومدم ولی بر خلاف قصه هایی که اینجوری شروع می شن من تویه خانواده گرم وپرمحبت که همه, اوج محبتشونو برای من نگه داشته بودن و نثارم می کردن بزرگ شدن .


بابای بچه گیام داداش علی بود همون که بهترین کادو ها رو برام می خرید واسم ماشین هارو بهم یاد می داد وقتی کامارو رو از کاپریس تشخیص می دادم جایزه داشتم ,من خواهر شوهر دو ساله عروسی داداش محمد بودم تو عروسی آجی فرح بعنوان خواهر زن خلعتی می گرفتم یه سارافان بنفش یادم که حس آقا برام خرید که چون خودم زرشکیشو داشتم رفت تو سیسمونیه آجی فرح(این چیزیه که من یادم و مامان وآجی فرح می تونن تکذیب کنن ),بهروز, داداش بهروز جونم بچگیام بود که خوب می دونم از همون پول تو جیبیه محدود دانشجویش برای من بهترین کادو ها رو می خرید یه یخچال اسباب بازیه قرمز که نود تومان شد و خوب یادمه که با وجود اصرار مامان به گرون بودنش من صاحب اون شدم.رضا هم مدل دوست داشتنش بدرد عمه اش می خورد و سوا الهای سخت امتحانی برای من طرح می کرد تا من همچنان شاگرد اول بمونم .از اون بچه های پشت سر هم که مدام با هم دعوا می کردن تا بهروز به طرفداری از من وارد ماجرا می شدو من هم برای دفاع از خودم فریاد می زدم داداش رضا نه ,رضا رضا رضا !!!همون که حالا با اینکه خیلی منطقیه ولی یکی از بهترین دوستام ,احسان و سارا و سینا و آرزودوستای بچگیم بودن و ساراهمون که باید ساناز بخشی می شد به خواسته من !!


بارها گفتم که نمی دونم این حافظه قدرتمند من خوبه  یا یه روزی وبال گردنم میشه ,بهر حال همه بچگیام از عمو مفتاحیو خاله جان ملوک گرفته تا عروسی داداش علی و بدنیا اومدن فرزاد ,از آیتک و میترا و مینا تا خانم خداپرست و اولین روز آشناییم با سارا رشیدیان .اولین دوستی که خودم انتخابش کردم و اولین کسی که با میل خودم از زندگیم خذفش کردم وچه بد که آدمها برخلاف فطرتشون کاری بکنن که نتیجه اش می شه پشیمونی از نداشتن سارا رشیدیان !


ازمهسا میرفخرایی و اسباب بازیای هیجان انگیزش تا مدرسه معرفت و گلچهره که من سوگلی چشم زاغ معلمهاش بودم ,از کلاس زبان وکلاس نقاشی تا روزای کنکورو آرزوی دست نیافتنی تهرانی شدن که تحقق یافت و شد نقطه عطف زندگی من !


نمی دونم آدما وقتی به گذشتشون نگاه می کنن چقدر به آرزوی بچه گی هاشون شبیه شدن ؟ من وقتی مهمترین آدم زندگی افشین شدم , یه همراه مهربون وخارجی که بهترین و هیجان انگیز ترین روزای زندگیمو باهاش تجربه کردم , به آرزوی بچگیام برای داشتن یه عشق رویایی رسیدم  ,حالا که یه مادر خوب و محبوبم که بارانو داره دختری که آرزوی هر مادریه ,وقتی پدرو مادرم خیالشون از من راحت ,وقتی خواسته هامو بلافاصله و گاهی هم با تاخیر بدست میارم ,وقتی طرف مشورت خیلی آدم ها هستم و سنگ صبور یه آدمهای دیگه ,حالا که  اطرافیانم از خانواده و دوست گرفته  تا همکار و غریبه دوستم دارن , معنیش اینه که من همونیم که آرزوی شدنشو داشتم ,خیلی ساده .

تلخی نا خود آگاه

جای جدیدم توی محل کار یه پنجره داره رو به یه باغچه پر درخت و البنه یه دیوار آجری قدیمی که نشونه محله های قدیمی تهران ,دوستش دارم مخصوصا وقتی که باد پاییزی می پیچه لای برگ درخت و و موسیقی مورد علاقه منو می زنه .می دونم که دلم برا ی اینجا و این پنجره هم تنگ می شه و ترجیحم براینه که از رفتنم حرف نزنم دلیلشم اینه که مطمئنم به دلتنگیم وهمین حالا آمادگی دارم که ترانه های غمگین بشنوم و گریه کنم .


با همه اینا باز هم تو دلم بار سفرم بستم و آماده م حتی یه عالمه برنامه ریزی کردم و حتی یکمی هم هیجان زده و خوشحالم که وقتی احساسش می کنم به سرعت چشمام پر اشک می شه برای آدمایی که دارم جا می زارمشون ,سارا و آجی فرح که بدون من تنها می شن ,ساقی که سالهاست همه کس من شده  و بقیه.

ولی در واقعیت تنها کسی که پای رفتنم و شل می کنه مامانم اونکه سالهاس بی چشم داشت و بی توقع محبت کرده اونکه باران اونم باران بی معرفت همه کسش شده و ندیدن باران آزارش می ده .

لعنت به من که بچه آخرم ,لعنت به من که نتونستم سالهای آخر زندگیشون سرشار از خوشی و آرامش کنم و لعنت به من که می خوام حسرت دیدار خودم و باران به دلشون بزارم .

دیدی گفتم نباید به این جنبه رفتنم فکر کنم و حرف بزنم چون در این صورت تلخ می شم .

 

مدراک مدیکالمون ارسال شد وما یه قدم به سمت تغییر سرنوشت نزدیک تر شدیم  تو یه هشت مهر ماهی که پاییز کاملا مشهود ,همون دلشوره ها ,همون احساس پاییزی که نمی دونی دل گرفتگی یا احساس خوشایند نزدیکی به بارون و صدای زیبای پیچیدن باد لای درختا !

پاییز با تمام احساسات متناقضی که برای من میاره مثل هر سال رنگارنگ و پر شور اومده ,8 روزش گذشته بدون اینکه منتظر ما بشه

 

روزای پاییزی با همون نسیم دلچسب صبح گاهی و بوی نم داخل هوا می گذرن و روزگار ما هم.


مادر مریم هنوز مریض و قطعا یه پاییز دلگیر تو دل دوست قوی و محکم من نشسته و دوست دیگه ی بی دلیل دور شده بدون اینکه بدونه روزهای نزدیک بودن داره به انتها می رسه و ما  می مونیم حسرت دیدار که به دلمون می مونه تا مدت ها .

من پر از تناقض و تردید و دل گرفتگی چشم به آینده دارم منتظر روزهای پر تشویش و سخت آینده م ,کارم درست , توی این هیچ وقت شک نکردم ولی اینکه ارزش این همه دوریو داره دوری از اونایی که برای من همه کس هستن .

دوری از مامانم آجی فرح ,سارا و ساقی  و بقیه سخت ترین تصمیمی که با دستای خودم گرفتمش .

چند وقتیه براساس مازوخیسمسی که بهش گرفتار شدم هر روز این آهنگ می شنوم .

غربت یه دیوار بین من و دستات      ......................................

.این حس آزادی اینجا نمی ارزه ,زندون بی دیوار سلول بی مرز 

داره می افته روی دور تند و من گیج و ترسیده و غمگین نگاهش می کنم ,در حقیقت اون بالهایی که از ش گفته بودم داره باز می شه ولی لرزون .توی سرم خالیه و هیچیو نمی بینم جز بارانی که دور از عزیزاش و بین غریبه ها بزرگ می شه .و عزیزایی که با رفتن باران می شکنن .