شهریور بارانی من
شهریور بارانی من

شهریور بارانی من

من از ته دلم می خوام که...

وقتی کوچیک بودم مامانم می گفت اگه یه چیزیو با تمام  وجودت و از ته قلبت از خدا بخوای حتما خدا بهت می ده ،خدای اون روزای من  خیلی بزر گ بود حداقل از قد من که خیلی بزرگتر بود،مهربون بود ،تو آسمونا بود و روم نمی شه بگم ولی شبیه یه روحانی بود شایدم شبیه خمینی بود (توضیح اینکه :تو خونه اون روزای ما صحبت درمورد شاه و خمینی مسکوت بود چراکه بابام معتقد بود هیییییییییییس میان کت بسته میبرنمون )پس حتما این حس من از تلویزیون گرفته بودم .

بهر حال خدا اون روزا آرزوهای منو زودبر آورده می کرده مثل داشتن یه جامدادی ،اینکه مامانم سوزانو از بالای کمد بیاره پایین تا من باهاش بازی کنم ،اینکه مامان ژاله نوبهاری اجازه بده اون بیاد خونه ما !!!(که بهش نرسیدم ) و اینکه مهسا از ته کوچشون دستشو ببره بالا یعنی میاد خونه ما .  

و حالا من بازم از خدا می خوام ،همون خدایی که الان با همه بی اعتقادیم هنوزم ته دلم آروز هامو به اون می گم   

همون خدایی که دیگه روحانی نیست ،تو آسمونا نیست " هرچند هنوز سرم می گیرم بالا و ازش می خوام  نور نیست اصلا هیچی نیست و همه چیز هست "عجب فلسفی شدم .  

 آره از خدا می خوام الان که دلتنگ و دلگیرم ،الان که اشکام همین نزدیکیا پشت پلکام ،الان که استرس و دلشوره مهمون بیشتر روزام شده ،الان که غصه دارم" هرچند به قول ساقی مردم گشنن "ولی غصه من هم برای خودم بزرگه برای بچم بزرگه هرچند  نمی دونه و بلد نیست که بگه !الان که آرزو مندم ،الان که خواهشمند کمک و لطفش هستم ،منو ببینه ،منو درک کنه ،منو به آرزوم برسونه .  

 

ایندفعه می خوام که قبل از بقیه ،همین حالا ،زودتر از همیشه آرزوی منو بر آورده کنه !می خوام و از ته دلم

 می خوام .

     

روزای قبل از عید

روزای طلایی قبل از بهار رسیدند و اگرچه یکم دلتنگی هست اما برای منی که توی این چند وقت دلشوره و قصه رو هر چند کم ولی تجربه کردم ،دلتنگی مخصوصا اگر امید به رفعش باشه قابل تحمل .

روزای بهارو من ازاون موقع که 15 ساله بودم و شور نوشتن داشتم ازاون روزا که احساسم " درحالیکه مریم مرید زاده سراپا گوش بود"پشت کتاب زمین شناسی می نوشتم تا حالا که 34 ساله شدم ومادر به وجدمیاره،

حس آغاز ،تمام شدن روزایی که یا خاطرات زیبا برامون داشتن و یا بهتر ه که تموم بشن و بهار بیاد .حس شروع تازه و قول هایی که برای شروع تغییر به خودمون می دیم .این قول بهترین قسمت ماجراست از اون روزا که قول می دادیم از امسال بهتر درس بخونیم تا حالا که قول میدیم بهتر برنامه ریزی کنیم و آدم بهتری باشیم.

این حس تازگیو نو شدن می چسبه به یه هوای نیمه ابریو یه باد خنک و می شه بهترین روزای سال.

جادوی این روزا از دو سه هفته مونده به عید شروع می شه با سیزده بدر تموم وبرای من این روز ها بهترین روزای سال.

امسال این روزا با سال های پیش فرقای خوب و بدی داره خوب برای اینکه سال نو داره می چسبه به خونه نو ،آشپز خونه نو ،فر گاز!!!!!بارو کابینت نو ، اتاق اضافه ،محله نو ،همسایه های نو و یه استقلال ویژه که هشت سال من خواستمش و نداشتمش .

والبته نبودنای افشین که من نمی خوام و نمی تونم بهشون عادت کنم و هنوز یه قصه بزرگ که باید بهش فکر کنم و انژی بدم ،برنامه ریزی کنم ،راه حل پیدا کنم و خدا هم کمک کنه تا تموم شه. شایداینطور به نظر بیاد که اولی دلیل دومی ولی اینطور نبود وما ناگزیر از نبودن افشین بودیم و این خونه جدید به خودمون کادو دادیم تا نبودنش همراه بشه با یه عالمه برنامه جدید که اگرچه هماهنگی و کنترلش بدون اون سخته ولی شلوغ پلوغیش از بروز افسردگی جلوگیری می کنه.

بهر حال روزای قبل از عید زیبا و دلچسب و آدم می تونه بچای یه طبقه پنجم دود گرفته پر سر و صدا با پنجره های پر از خاک تصور کنه که توی یه کلبه است که صدای پرنده ها رو می شنوه و صدای نسیم که می پیچه تو برگ در ختا و یه صدای مخصوص و آهنگین داره و بعد خودش خطاب کنه به سه عنوان مهمی که داره  بگه مریم ترکمن عزیز ،مادر باران و عشق افشین عیدت مبارک

دوستم سفرت به سلامت!

تو این سالها دوستان زیادی رفتند از شهرزاد و هاله و افشین و پریسا گرفته تا مریم ،ومن برای همشون کمتر وبیشتر قلبم گرفت، اشک ریختم، دلتنگ شدم،از تصمیمشون حمایت کردم،تحسینشون کردم ،بعدش که رفتن بهشون زنگ زدم  ،خوبیای اونجا رو بزرگ کردم و مثیبتای اینجا رو یاداوری کردم و حالا دوباره یه دوستی می خواد بره و این دفعه منم و یه احساس متفاوت .

غصه ودلتنگی و یه دردی که می شینه تو قلب آدم و به آدم می گه" چرا ما نمی تونیم با دوستامون تو جایی که بهش تعلق داریم و قلبا عاشقشیم بمونیم وخوشحال باشیم ." از یه طرف و احساس متفاوت من به مریم صافی از طرف دیگه .

مریم صافی کسی بود که به من در معنای واقعی کلمه آموخت! 

من مریم یه دوسالی می شد که دورادور می شناختم وقتی بعد از مرخصی زایمان یه آدم متفاوت  برگشتم به زندگی وکار طبیعی ،مریم شد یه دوست نزدیک که چند ماهی در فاصله نیم متری هم می نشستیمو و چقدر زود حرفاو درددلامون بالا گرفتو و این صندلی چرخ دار همون نیم متر رو هم می پیمود تا ما در گوش هم ساعتها حرف بزنیم و پایانی نباشه برای حرفامون که جذاب بود برای همدیگه.

زبان فرانسه و کبک مقصدی بود که ما رو به اون بودیم با تاخیر و فاصله ولی هدف بود و من روزگاریو که در آینده خواهم دید با اون تجربه کردم ،امتحان TCFQ دادیم ،وقتی به مصاحبه رفت ،من تمام استرسا و دلهره هاشو شنیدم و تجربه کردم  ،لذت قبولی اون لمس کردمو از خوشحالی فریاد کشیدم وبعد با هم منتظر مدیکال  و حالا اون یه شهروند کانادایی و در آستانه رفتن.

گفتم که نوع ارتباط ما متفاوت بود چراکه من از اون خیلی چیزها  یادگرفتم ،یادگرفتم که می شه آدم عاشق باشه ،عاشق عزیزاش ولی یه عشق ستودنی هم به خودش داشته باشه و بدون ترس از ملامت دیگران این عشق رو فریاد بزنه.

اول خودش وخواسته های خودش ببینه و در اوج قدرت روحی به دیگران عشق بورزه ،بدون چشم داشت، نه که به بهانه عشق و محبت به دیگران از حرکت باز بایسته و همیشه با حسرتو خشم نهفته اونا رو دلیل تمام کم کاریاش بدونه ،

دیدیم و شنیدیم آدمایو که دلیل درجا زدناشون رو مادر و پدر و بچه می دونن در حالیکه دلیل اونها هستن و نه بقیه!

به من یاد داد که جسم و روح آدم مهمترین و باید بدون فکر و با گشاده دستی براشون خرج کرد و این سرمایه گذاری فردا وپس فردا دست تو رو خواهد گرفت.

اون به من یاد داد که میشه مهم و با اعتماد به نفس بود ودرحالیکه محیط وخانواده فقط حداقل هارو به تو میدن !خودت ذره ذره و به سختی برای خودت اعتبار جمع کنیو و خودت وتنها خودت بشی پشتوانه قدم های بزرگی که برمی داری.

میشه بلند خندید و بلند گریه کرد و مزاحمان را ندید ،میشه خواسته های به حقت رو بگی و دیگران رو وادار کنی تا تورا ببینند و هم قدم تو شوند .

می شه تابو هارو بشکنی بدون آنکه خودت تو بوق کرنا بکنی و شعار بدیو داستان بنویسی . می شه متفاوت باشی و با احترام به خواسته هات تصمیم بگیری ،عمل کنیو وبه دیگران هم یاد بدی که می شه خواست و رسید.

مریم تا میشد موند ودرزمان موندنش برای خودش حق انتخاب رفتن رو هم فراهم کرد و حال که موندن سخت شده،می خواد که بره.

برای من سخت ندیدن مریم صافی با یه دوستی کم عمرنزدیک سه سال ولی پراز خاطره و صمیمیت برای من سخته چون ما عادت کردیم عاشق هم باشیم  ،با هم بخوایم واز خواستنمون حرف بزنیم ،با هم از ایده های جدیدو حتی نشدنی  و تحققشون بگیم ،با هم بخندیم و اشک بریزیم و زندگی کنیم .

دوستم سفرت به سلامت و بی خطر و به امید دیدار زود زود.

اعلام موجودیت باران خانم در 11 دی 89.

امروز روزیه که فهمیدم باران خانم هست دقیقا سه سال پیش ، درمورد اون روز و انرژی که باران با اومدنش به اون روزگار من بخشید بار ها حرف زدم و امروز می خوام تک تک لحظه های 11 دی ماه 89 رو تکرار کنم ،صبح با سارا رفتیم خونه مادر جون اینا و من باید یه آزماش خون می دادم که ثابت کنه من  حامله نیستم تا دکتر به من آمپولی بده تا پریود شم ،آخه دو ماهی می شد که پریود نشده بودم و جواب آزمایش خونم و بی بی چکم منفی بود ،من می خواستم این داستان قرو قاطیو به کمک دکتر اداره کنم این بود وقتی تو تهران پارس پیچیدم و چشمم به تابلوی بیمارستان آرش افتاد رفتم سمتشو آزمایش خون دادم. 

بعد دقیقا همین ساعتا بود حدود 3 که با خواهرم رفتیم که جواب آزمایشیو رو که صبح من بدون انتظار مثبت بودن داده بودم رو بگیریم ،سرم درد می کردو در یک تصمیم انتحاری سر کار نرفته بودم ،بعد اون راهرو های طولانی آزمایشگاه بیمارستان آرش و اون آقایی که بهش گفتم حالا نتیجه چیه و خیلی خونسرد وانگار که اتفاق مهمی نسیت گفت مثبت دیگه!!!! و من انگار نشنیدم گفتم چی ؟و اون تکرار کرد بعد من تا ماشین که خواهرم بی خبر از همه جا توش نشسته بود دویدم و با هم با صدای بلند گریه کردیم.  

بعد توی خونه به مامان وبابام گفتم ،خواهرم به افشین زنگ زد و گفت سلام آقای پدر و اون توی یه جلسه مهم اصلا نمی فهمید خواهرم چی می گه ؟تا شب تو شوک بود.

و سر درد من تا شب که به مطب دکتر معظمی رفتیم چند برابر شده بود. دکتر یه نگاهی به جواب آزمایش کرد و گفت خوب مبارکه دیگه  

 و حالا  باران من 2 سال و چهار ماهشه و من روز های بدون اون بودن بیاد نمیارم . 

آخه من چیکار کنم با دختری که نون پنیرو می زاری جلوش و خودش  می گه "باران دخترم نون پنیرت و بخور "  

بهش می گی  اسم شما چیه :می گه "اسم شما چیه ،باران سخاوت پور .چند سالت :2 سال بگو مامان دوستی ،مامان بوس بوس."

صبحا که از خواب بیدار می شه با حالت گریه می گه :مامان کجا رفته ،مامان رفته سر کار !یعنی خودش می گه ،خودش جواب می ده ،خودش گریه می کنه ،خودش خودش آروم می کنه .

دخترم با رفتن باباش خانمتر شده و دوری باباشو به متانت ذاتیش تحمل می کنه ،گاهی با مظلومیت می پرسه بابا افشین کجا رفته ؟بابا افشین کجاست ؟

وبعد صبورانه منتظر می شه تا اون برگرده . 

اونقدر عاشق خودش که یکی از بهترین تفریحاتش دیدن فیلم های قدیمی خودش !  پیش من میاد و میگه کامپیوتروبازکن و بعد عکس مامان و بابام و روی desktop  می بینه و می گه :آقاجون ،ماجون حالا دس دسیو بعد خودش انتخاب می کنه که کدوم فیلم ببینه و ساعت ها از دیدن خودش لذت می بره و می خنده . 

وقتی چیزیو نمی خواد اعلام می کنه که اون چیز از روز اول وجود نداشته و الانم نداره یعنی می گم باران بریم پوشکت عوض کنم و اون میگه پوشک نداریم و یا می گم باران غذا بخوریم و اون می گه غذا نداریم شیر، های.

منم و این دختر باشخصیت وباهوش و زیبا  و انتظارهای طولانیو تکراری برای برگشتن افشین. 

عزیزم امروز روز مهمیه و من مفتخرم که در این روز موجودیت شما رو کشف کردم  

 

                                     و این هم زیباترین خنده دنیا  

 

                          

خوشبختی پایدار

گفتم که این مدل زندگی رو دوست ندارم و دوری از افشین برای من سخت و حالا رسیدم به روزای آخر انتظار اومدنش و مثل بچگیام به تعداد روزای باقی مونده سیب کشیدم و هر روز یکیش خط می زنم الان 3 تا سیب باقی مونده بعد ازاون افشین میاد .  

دیروز که بعد از چند زوز خونه خودم بودم فهمیدم که چرا این روزا رو دوست ندارم ،چون من هشت سال که عادت کردم که توی این خونه باشم و افشین هم حضور داشته باشه ،بچرخه ،روی کاناپه ولو بشه ،پشت کامپیوتر بشینه ،اسم هر خواننده ای که می شنوه آلبوم های از نوزادی تا مرگش دانلود کنه و در نتیجه  1TRAموزیک داشته باشه ،تو ماهواره 2 ساعت بگرده تا یه جایی BBCرو بدون پارازیت پیدا کنه ،تو آشپزخونه دورو بر من بچرخه و کمکم کنه و البته کارایی که من تو پنج دقیقه انجام می دم یکساعت طول بده ! تا من حموم می رم و یا یه جایی که نیستم صدای موزیکش اونقدر زیاد کنه که خونه بلرزه وبعد وقتی که دید من هیچی نمی گم ادامه بده تا جایی که من بگم:  

 افشیییییییییییییییییییییییییییییین استرس گرفتم اینقدر که جیغ زد ،کمش کن. 

گفتم که عادت کردم به آغوشی که برای من همیشه بازو گرم و شیرین ،به تخت خوابی که بوی اون می ده و بدون اون حتی یک شبم نمی خوامش  . 

من عادت کردم که نفر اول زندگی اون باشم و همیشه اولویت اول انتخاباش ،عادت کردم به آرامشی که خودش داره و به من و باران انتقال می ده به بابایی که حتی وقتی خسته از سر کار برمی گرده با کیف دستش می شینه و یکساعت ماهی وبادبادک می کشه ،به بابایی که شبایی که باران تب کرده بود پا به پای من باران به بغل راه می رفت و شعر می خوند . 

من عادت کردم به چشمایی که همیشه می خنده حتی تو روزای سخت و استرس زا ، همیشه تو مشکلات با آرامش ذاتیش یه راه حلی پیدا می کنه . 

من عادت کردم به زندگی بی استرس !اینکه برای حرف زدنم ،لباس پوشیدنم ،کار کردنم ،بیرون رفتنم ودوست داشتنم ،منم که تصمیم می گیرم و افشین که بهترین دوستم به من و تصمیماتم احترام  

می زاره و تائیدشون می کنه . 

وحالا سه روز مونده به برگشتنش و من منتظرم تا غرق بشم در عادت شیرین با اون بودن که باید خوشبختی پایدار نامیده بشه و همین خوشبختی پایداره که به من قدرت می ده تا سخت ترین روزای زندگیم تحمل کنم.