-
من از ته دلم می خوام که...
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1392 11:51
وقتی کوچیک بودم مامانم می گفت اگه یه چیزیو با تمام وجودت و از ته قلبت از خدا بخوای حتما خدا بهت می ده ،خدای اون روزای من خیلی بزر گ بود حداقل از قد من که خیلی بزرگتر بود،مهربون بود ،تو آسمونا بود و روم نمی شه بگم ولی شبیه یه روحانی بود شایدم شبیه خمینی بود (توضیح اینکه :تو خونه اون روزای ما صحبت درمورد شاه و خمینی...
-
روزای قبل از عید
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1392 08:54
روزای طلایی قبل از بهار رسیدند و اگرچه یکم دلتنگی هست اما برای منی که توی این چند وقت دلشوره و قصه رو هر چند کم ولی تجربه کردم ،دلتنگی مخصوصا اگر امید به رفعش باشه قابل تحمل . روزای بهارو من ازاون موقع که 15 ساله بودم و شور نوشتن داشتم ازاون روزا که احساسم " درحالیکه مریم مرید زاده سراپا گوش بود"پشت کتاب...
-
دوستم سفرت به سلامت!
دوشنبه 30 دیماه سال 1392 11:03
تو این سالها دوستان زیادی رفتند از شهرزاد و هاله و افشین و پریسا گرفته تا مریم ،ومن برای همشون کمتر وبیشتر قلبم گرفت، اشک ریختم، دلتنگ شدم،از تصمیمشون حمایت کردم،تحسینشون کردم ،بعدش که رفتن بهشون زنگ زدم ،خوبیای اونجا رو بزرگ کردم و مثیبتای اینجا رو یاداوری کردم و حالا دوباره یه دوستی می خواد بره و این دفعه منم و یه...
-
اعلام موجودیت باران خانم در 11 دی 89.
چهارشنبه 11 دیماه سال 1392 13:59
امروز روزیه که فهمیدم باران خانم هست دقیقا سه سال پیش ، درمورد اون روز و انرژی که باران با اومدنش به اون روزگار من بخشید بار ها حرف زدم و امروز می خوام تک تک لحظه های 11 دی ماه 89 رو تکرار کنم ،صبح با سارا رفتیم خونه مادر جون اینا و من باید یه آزماش خون می دادم که ثابت کنه من حامله نیستم تا دکتر به من آمپولی بده تا...
-
خوشبختی پایدار
چهارشنبه 20 آذرماه سال 1392 10:35
گفتم که این مدل زندگی رو دوست ندارم و دوری از افشین برای من سخت و حالا رسیدم به روزای آخر انتظار اومدنش و مثل بچگیام به تعداد روزای باقی مونده سیب کشیدم و هر روز یکیش خط می زنم الان 3 تا سیب باقی مونده بعد ازاون افشین میاد . دیروز که بعد از چند زوز خونه خودم بودم فهمیدم که چرا این روزا رو دوست ندارم ،چون من هشت سال که...
-
اولین بزنگاه زندگی ما !
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 15:47
افشین دو روز که رفته و من یه روز قبل رفتنش بغض این چهار ماهم شکست و علی رغم همه ژستهای قوی بودنی که گرفته بودم گریه رو سر دادم ،از بد حادثه روزی هم که رفت جمعه بود و خیلی سخت گذشت بطوریکه بارها به خودم گفتم که من نمی تونم تحمل کنم و افشین باید برگرده . و حقیقت هم همینه ! برعکس انتظار ما باران بهانه افشین نمی گیره و...
-
مدرسه گلچهره وخانم خداپرست
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1392 17:41
دیروز تو لیست دوستان رویا خداپرست ،دوست بچگیام یه دختر خانم زیبا دیدم به نام هما خداپرست و یکدفه رفتم به بیست و دو سال پیش ،مدرسه راهنمایی گلچهره ،کیانپارس ،اهواز . اون روزا ما تازه از دبستان به مدرسه راهنمایی اومده بودیم و خانم خداپرست ناظم ما بود ،من ایشون رو یه جورایی بخصوص تر می شناختم چون که اونا همسایه ما بودنو...
-
باد خنک پاییزی ودلشوره
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1392 08:44
یه باد خنک خوب میاد ،خنک خوب یعنی اینکه هوا هنوز گرمه ولی یه باد خنک داره که می خوره تو صورتت و حالت خوب می کنه معمولا صدای پیچیدنش تو برگ درختا می شنویو اگر این ماشینا و دود و دم ،تو رویاهات حذف کنی می تونی یه دسته درخت رو ببینی که با شروع پاییز نسیم بین برگاشون می پیچه و یه صدای منحصر به پاییز رو به وجود میاره...
-
چالشی به نام مادر کارمند
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 12:00
امروز صبح در حالی خونه رو ترک کردم که صدای گریه باران که جیغ می زد و من می خواست کل آپارتمانو پر کرده بود یکم پشت در ایستادم شنیدم که فریاد می زد و از مامانم می پرسید مامان کجااااااااااااااست ؟مامان راااااااااااااااااااااااااافت ؟مامان کووووووووووووش البته با گریه ! خواستم برگردم و گفتم که این بچه من می خواد و نمی...
-
یه تلخیه زودگذر
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1392 15:29
-
تولدت پیشاپیش مبارک
چهارشنبه 30 مردادماه سال 1392 09:34
می دونم که قرار یه خبرای خوبی بشنوم و توی روزایی که کمی دلگیرم و مشکلات زندگی داره سنگینی می کنه دارم سعی می کنم تولدت تورو بی هیچ کم و کاستیو مثل وقتی که مشکلی نداشتم برگزار کنم ،آخه تو انقدر پر انرژی و خوش قدمی که مگه ممکنه روز تولدت یه چند روز اینور ترو و یا یه چند روز اونور تر بالاخره خبری که منظرشیم نشنویم. همین...
-
اولین که نه دومین پیچ زندگی باران خانم.
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 08:15
دیروز رفتم دکتر تا یه قرصی بده که شیرم خشک بشه !!!!بعد دوسال که با هم هستیمو تو آویزون من دیگه قرار که این حرکت ترک کنی !فکرشم اشک به چشمم میاره آخه مگه می شه یه دختر لپوی موفرفریه که میاد لباس آدم بالا می زنه و می گه شیر و یا قبل ترا میمی، بعد که محلش نمی دی سرشو تند تند تکون می ده و می گه اه اه اه و نق همراه با...
-
افشین و جهان بینی منحصر به فردش!
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1392 09:34
وقتی میسی رفت با خودم گفتم که اون توی این چهل سال به اندازه یه آدم هشتاد ساله خوشی کرده بود و حسرت به دل نداشت اما خودم نتونستم قانع کنم که چند تا فحش آبدار به کسی که این دنیارو اداره می کنه ندم. و بعد ساناز ،از اونجایی که خیلی فیلسوف شده بودم گفتم که در چرخه این دنیای لعنتی فقط سی سال جا برای اون بود که اون هم خوب...
-
واین مردم دوست نداشتنی !
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1392 18:31
سالهاست که دیگه این مردم دوست ندارم ،نمی دونم که مردم دیگه دنیا چه جورین ولی اینقدر دروغگو ،اینقدر دورو ،اینقدر متظاهر باورم نمی شه ! روزی که تصمیم گرفتم رای بدم به همه اطافیانم هم گفتم که من رای میدهم با دلایل خودم ،نه قصد دارم که کسیو قانع کنم و نه قصد دارم که از کارم دفاع کنم چراکه بارها در این سیکل بحث های بی...
-
دختر عزیز و یکدونه من
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 21:15
دختر عزیز و یکدونه من که چند روزیه مثل گذشته ها خوشحال نیستی هرچند ممکن که خودت ندونی اما داری عکس العمل نشون می دی !به عدم اجابت خواسته هات ،به ویتامین خوردن ،به دیدن غریبه ها ،به مهمونی رفتن ،به سرزمین عجایب و از همه مهمتر به ندیدن مامانت و واضح تربگم به سرکار رفتن مامانت . پارسال همین موقع ها که از استانبول تازه...
-
به جمع مامانا خوش اومدی دوستم.
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1392 17:49
مریم عزیز و قشنگم که دلم برات یه ذره شده خودت می دونی که چقدر دوست دارم چقدر بهت افتخار می کنم ،چقدر از شرایط زنگیت راضی هستم و چقدر ازدواجت تائید می کنم. چقدر خوشحالم که شوهری داری که اینقدر به افشین شبیه ، اینو می گم چون معتقدم افشین در مجموع خوبیها بدیها بهترین همسر دنیاست.موزیک Hard rack خیلی موزیک محبوبی نیست که...
-
I have a dream
دوشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1392 17:28
مارتین لوترگینگ یه جمله معروف داره که می گه I have a dream اون با این جمله دنیار و تکون داده وخیلی از آدمای بزرگ دنیا این جمله رو توی سخنرانیاشون می گن . و امروز من حس گفتن این جمله رو دارم ،راستش منم یه رویا دارم که خیلی هم دور از واقعیت نیست ،اگه رویام به حقیقت بپیونده به هیج جای دنیای به این بزرگی بر نمی خوره، من...
-
هفت ساله شدیم.
شنبه 24 فروردینماه سال 1392 18:08
امروز هفت سال میشه که من با افشینم و این یه حقیقت بزرگ که که این هفت سال بهترین سالهای زندگی من بوده با همه خوبیا و بدیها ،شادیها و غم ها ،مسافرت ها و بی پولی ها و در یک کلام بالا و پایین ها ،ما خوشبخت بودیم این واقعیتی که همه در مورد ما می دونند و در درون خودمون هم بهش اعتقاد داریم . یه جورایی من زندگیمو بدون افشین...
-
بوی عیدی
جمعه 25 اسفندماه سال 1391 20:23
بوی عیدی ،بوی توپ ،بوی کاغذ رنگی .................................با اینا زمستونو سر می کنم با اینا ........خستگیمو در می کنم. شعر بالا چقدر زیباست تا ابد کهنه نمی شود وهمیشه زیباست چراکه عید زیباست حتی اگر قرار باشد آجیل نخریم ، همه به هم قول بدیم که امسال آجیل نمی خریم و بعد ببینیم تا یکمی فقط یکمی آجیل ارزون شد...
-
شهبانوی من
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1391 20:34
چند ماه پیش یه فیلمی از رها اعتمادی پخش شد که همه رو متاثر کرده بود و همه از داداش علی تا مدیر ساقی گفته بودند که با دیدن اون اشک ریختن ،بعد وقتی که یه دوستی اون فیلم برای ما آورد من تصمیم گرفتم که اون رو نبینم و با اصرار به افشین گفتم که من به اندازه کافی توی این مملکت ا شک می ریزم و نمی خوام داستان زوال خانواده ای...
-
خوشبحال آنها که آنجایی شدن.
یکشنبه 28 آبانماه سال 1391 15:12
امرو ز یه دوستی کارایی که دوستمون !!!! در حق این مملکت توی این هشت سال کرده بود برای من که نه برای همه فرستاده بود اسم email ش هم بود "تا جایی که طاقتش دارید بخونید " و من که طاقت نیاوردم و نصفه ولش کردم !حالم بد بود و حتی این هوای خنک پاییزی و نم نم بارون هم که همیشه عاشقش بودم حالم خوب نمی کرد. همیشه گفتم...
-
نیمه پر لیوان
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 21:30
دیروز با چشمای خودم ایستادنت به مدت طولانی دیدم همه گفته بودن که می ایستیو من تا خودم نمی دیدم لذتش نمی بردم و در اوج لذت رفتم به یکسال پیش همین موقع ها که نه یکم قبل تر یعنی 27 شهریور که فهمیدم که تو در رفتگی لگن داری ! یه کوچولوی کمتر از یکماه که تازه داره جون می گیره یه مامان بی تجربه که تازه مشکلات شیردهیو دردهای...
-
به قول خاله ساقی آدم می خواد قورتت بده !
سهشنبه 11 مهرماه سال 1391 23:15
هر روز صبح که میام سر کار یه حسرت بزرگ می مونه روی دلم !حسرت هفت ساعت که تو رو نمی بینم و تو توی این هفت ساعت چه کارا که نمی کنی !اول نونو پنیرت می خوری و نونو می کنی تو دهنت و پنیراش میک می زنی و از مزه شورش لذت می بری !بعد در اولین فرصت که سیر می شی لقمه ای که بهت می دن از بالای صندلی شوت می کنی پایینو و هرهر می...
-
چشمای بسته تو را با بوسه بازش می کنم
جمعه 27 مردادماه سال 1391 22:21
امروز یه آهنگ مهسا ناوی رو که برای دخترش خونده توی ماشین گذاشتم به بابایی گفتم که انگار این آهنگ برای باران ! توی آهنگ یه عالمه چیزای خوب می گفت مثل اینکه چشمای بسته تو را با بوسه بازش می کنم و... خودم بغل می گیرمت ,پر می شم از عطر تنت....... خودم گریم گرفت از کارهایی که آرزو دارم برای تو بکنم از آرامشی که آرزو دارم...
-
به جاش باران هم از چهل روزگی می رقصیده.
شنبه 31 تیرماه سال 1391 23:41
دوباره داره وسط تابستون بارون میاد! مثل یکسال پیش یعنی دقیقا 11 ماه و 6 روز پیش که تو بدنیا اومدی . کوچولو داره یکسالت میشه و من دیگه روزایی رو که تو نبودی به یاد نمیارم انگار که زندگی با آمدن تو ،یکبار صفر شده و دوباره از نو ! برای همینه که سعی می کنم که سنجیده عمل کنم آخه من دیگه یه مامانم. دو روز که اولین دندونت...
-
زنده باد سفر
سهشنبه 16 خردادماه سال 1391 20:05
می شد انتظار داشت که بچه من و افشین بچه خوبی از آب در بیاد ولی واقعیتاینه که باران من بی نظیره !البته که همه مامانا همین فکرو در مورد بچه خودشون می کنند.اما باران در مسفرت 5 روزه ما به استانبول نشون داد که یک بچه استشنایی ! راستش من هم بر اثر تلقینات دیگران یه کم استرس داشتم و وقتی که دختری موقع حرکت یعنی ساعت 4 و نیم...
-
یاد نگرفتیم که ...
سهشنبه 9 خردادماه سال 1391 19:41
چند روز پیش یکی از دوستان با نگرانی فراوان به من زنگ زد و گفت که نتیجه یه تستی که داده Ab normal بوده و من اون با هم شروع کردیم نتیجه تست را search کردن و در مورد دلیل بوجود آمدن این عارضه و نه بیماری صحبت کردیم و نتیجه گرفتیم و محکوم کردیم و بغض کردیم و اشگ تو چشامون جمع شد برای نتایج وخیمی !!!! که این بیماری می تونه...
-
برای آقا رضا
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 22:27
خیلی ساده شنیدیم به همون سادگی زندگی نسبتا طولانی که داشت ،اینکه آ قا رضا فوت کرده . اگر چه غیر منتظره نبود ولی تکان دهنده بود چرا که آقا رضا,دایی مادرم, عزیز بود برای همه !شاید عزیز تر برای بهارک و مژده ومجید که آقا رضا جزء لاینفک کودکیشون بود نسبت به من! که خاطراتم محدود می شد به تابستا نها که ما به خانه خالجان...
-
نوروز بارانی من.
جمعه 18 فروردینماه سال 1391 23:58
امسا ل همه چیز متفاوت بود کی می تونه باور کنه که حضور یه کوچولوی هفت ماهه زندگیه همه رو اینقدر تغییربده امسال تو همه جا بودی و چقدر همه چیزقشنگ تر شده بود. از خونه تکونی قبل از سال نو گرفته تا خرید لوازم نو ! از خرید آجیل و سنبل و سبزه که عشق روزها ی آخر سال و حتما باید توی روزای آخر! انجام بشه ونه چند روز قبل تر! در...
-
مظلوم نبودن
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1390 18:02
عشق دوست داشتنی من شش ماهه شدی و واکسن شش ماهگیتو زدی.مثل همیشه دختر خوبی بودی و با همه دردی که می دونستم می کشی ، فقط گاهی اون لبای کوچولوت جمع می کردی و گریه می کردی و با یه روز یه آقا خرگوشه من دوباره می خندیدی. به قول مادر جون تو خیلی مظلومی ! شاید از نظر خیلیا این یه نکته مثبت باشه چراکه تو نه بیخودی گریه می کنی...