یه چشای نگران که نمی خواد از من جدا شه و بعد صدای گریه و جیغی که منو می خواد و بعد 7-8 ساعت دوری یه بغض که به مامان مریم گفتن اضافه شده و یه سکوت دوست نداشتنی شده کابو س این روزای من .
اینکه باران هیچ وقت به نبودن من عادت نکرد و هرگز در آرامش از من جدا نشد یه واقعیت که دلیلشو نمی دونم بعدش مامان بزرگاش شدن سنبل نبودن من ! اینا رو باید به حساب سن باران گذاشت و یا یه ریشه اضطراب که توی این بچه هست و به ژنتیک شاد من و افشین مبوط نیست .
ما روزای سختیو می گذرونم روزایی که شاید برای همه شیرین باشه ولی برای من و بارانی که تو دنیا من رو به همه کس و همه چیز ترجیح می ده ,سخت ترین روزای عمر کوتاه 3 سال 8 ماهش !
وقتی یاد چشمای بی پناهش می افتم که نمی خواد بی من وسط غریبه ها بمونه روانم بهم می ریزه و از مادری مثل خودم متنفر می شم که نمی دونم چی درسته و کدوم کار بهتر !
من می خواستم و می خوام که به باران نشون بدم دنیا جای قشنگی برای زندگی کردن ,آدما مهربونند وباید باهاشون بود شاد بود. روزای آدم قرار مملو از اتفاقات خوب و شیرین و خوش گذرونی باشه .
بعد خودم اونو می برم به جاهایی که دوستشون نداره و می زارم پیش کسایی که منو بهشون ترجیح می ده .
دوست دارم بدونم تو ذهن کوچیکش چی می گذره ؟فکر می کنه من چون دوستش ندارم اونو ول می کنم و میرم و بعد ها از این بعنوان اولین خاطره بد زندگیش یاد می کنه !فکر می کنه من دیگه بر نمی گردم و تمام این هشت ساعت وغصه
می خوره ,فکر می کنه اگه گریه کنه و مقابله کنه شاید من پشیمون بشم و برگردونمش پیش خودم .بهرحال من با گریه اون تا شرکت گریه می کنم وروزای بدی رو می گذرونم .
تنها نکته ای که منو امیدوار می کنه اینه که باران داره مراحل رشد و اجتماعی شدن رو یاد می گیره و باید بدونه که دنیا هرچند زیبا و رنگی ولی همیشه اونی نیست که ما می خوایم و گاهی باید علی رغم میلمون باهاش مدارا کنیم و آدماییو که کمتر دوست داریم در کنارمون داشته باشیم.