حاملگی به روزای آخرش رسیده هفته سی و هفت و من این روزای خوش با سوپرایز حضورش شروع کردم و با دختر بودنش و ویزای مامان به نیمه رسوندم و این روزا اگر چه یکم کامم تلخ ولی معجزه بودنش و خواهر باران بودنش و آرزوی داشتن مامان و آجی فرح کنارم اونقدر حالم خوب می کنه که گاهی نگرانی از یادم می ره .
بهرحال سختی تو زندگی همه هست و باید از سر گذردوندش برای ما هم اولین بار نیست و چه خوش شانس بودیم که هیچوقت با مریضی و مرگ و نامردی امتحان نشدیم .
کانادا و مردمش اونقدر خوب و مهربونند که من تا حالا مورد این همه ابراز احساسات واقعی و خالصانه قرار نگرفتم .
باران اونقدر خوشحال و با اعتماد به نفس و اجتماعی و سنجیده است که همون دختری که هر مادری باید آرزوشو داشته باشه.
زندگی حتی الان که یه سنگ کوچیک لای چرخش گیر کرده به خوبی می چرخه و ای کاش بتونم این احساس رضایت از تصمیمون که حتی یکروز هم بهش شک نکردیتو مادر و پدرم بوجود بیارم .
راستی دخترمن یا قرار سوفیا بشه یا نورا Nora و یا لیان .
برعکس باران مظلوم که وقتی اون تو بود هیچ احساسی از مادرش دریافت نمی کرد من عاشق این کوچولوی شیطونم که شکمم از این ور به اون ور می بره و قرار ما رو چهار نفره کنه .
حاملگی داره تموم می شه و من با همه سختیش بازم بهترین روزای منو ساخته