شهریور بارانی من
شهریور بارانی من

شهریور بارانی من

برای آقا رضا

خیلی ساده شنیدیم به همون سادگی زندگی نسبتا طولانی که داشت ،اینکه آ قا رضا فوت کرده .

اگر چه غیر منتظره نبود ولی تکان دهنده بود چرا که آقا رضا,دایی مادرم, عزیز بود برای همه !شاید عزیز تر برای  بهارک و مژده ومجید که آقا رضا جزء لاینفک کودکیشون بود نسبت به من! که خاطراتم محدود می شد به تابستا نها  که ما به خانهخالجان مولوک می رفتیم و عید ها که گاهی آنها به اهواز میامدند اما این خاطرات آنقدر عزیزند که انگار همین دیروز بود که آن پله های تمام فرش را طی می کردیم تا به خانه خالجان برسیم اون درب کرکره ای ،اتاق سمت راست که مهمان خانه بود با آن دکور گچی سرخ و زرد آبی و اتاق سمت چپ که یک تراس بزرگ داشت رو به یک حیاط پر از درخت و با صفا  و ما شب ها از سرما یخ می زدیم اون هم وسط تابستان .

چه شب های عزیزی در اون تراس چای خوردیم و خالجان ازقای ننه این وعروس اون گفت.

 حتی یکبار تخم مرغ  شکاند برای آنکه بداند مرضیه را سه شنبه زا چشم زده است یا یکی از همین اطرافیان !


و او همه جا بود همیشه آرام آماده به خدمت برای مووووووووووووولوووووووووووک با همین کشیدگی که من گفتم .


روزی صدبار پله ها را بالا و پایین می رفت و بعد هر چه را در نانواااااااایی( با همان غلظت زبان زیبای همدانی )و یا دککان  بقالی شنیده بود برای ملوک تعریف می کرد.


"ملوک! می دانی نان گران شده.و بقیه اخبار"

آنقدر عزیز بود و بی آزار و صد بار مهربان که من ندیدم بجز خالجان کسی او را بدون آقا و رضای خالی صدا کند.


چه کرد در این زندگیو چه اندوخت و چه لذتی برد هرچند قبل از همه ما ها آمریکا و اروپا را دید .


این سوال فلسفی به ذهنم می رسد که او چرا به این دنیا آمد و چه ظلمی بالا تر از آنکه زندگی کنی بدون آنکه بتوانی بر زندگی بتازیو از آن جلو بزنی.


دلیل بودنش خالجان بود !که دست راستش بود یا ما که بفهمیم چقدر خود خواه وترسو وکم طاقت و حسود هستیم و یا نیستیم چراکه او میزان بود برای خوبیو پاکی .

با اوبود که می توان سنجید که چی هستیم وچه باید باشیم و اکنون بدون او سادگی دنیا کم شده چراکه سنبل صداقت دیگر نیست.


باز هم خدارا شکر که هراز گاهی حتی در آن روزها که در بستر بود به دیدنش رفتیم اگرچه در آخرین دیدار ما را نشناخت اویی که آنقدر با هوش !بود که مرا می شناخت و تشخیص می داد مردی که با من است باید پسر وجیهه باشد و آنوقت افشین را رضا می خواند .


آقا رضا برگی دیگر از روزهای خوش قدیم است که دیگر نخواهیم دید و دیگر تکرار نمی شود مثل آنهای دیگری که رفتند ازخاله جان و عمو مفتاحی  تا کاظم آقا و خاله ملیح ویکی دیگر که آنقدر غریبانه رفت که دلم نمی آید اوو آخرین دیدارش را بیاد نیاورم هانیه !!

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد