شهریور بارانی من
شهریور بارانی من

شهریور بارانی من

در قفس داره کم کم باز می شه !

یه روزی تو گذشته ها  , تابسون سال 78 که شقایق از ایران می رفت و من قرار بود  برای درس خوندن به تهران بیام و اینقدر از تهران اومدنم راضی بودم که از ایران رفتن یه رویای محال بود که بهش فکر هم نمی کردم,  خلاصه تو اون روزا برای شقایق یه نامه نوشتمو اینجا رو به یکه مرداب تشبیه کردم که ما توش دست و پا می زنیم و هروز بیشتر غرق می شیم. اینکه اون داشت از این مرداب می رفت رو به پرواز آزادی تشبیه کردم و موندن خودم رو  حبابی روی آب ,,گفتم که من قاطی این مرداب نمی شم و حباب وار روش زندگی می کنم .

حالا دقیقا 16 سال از اون روزا گذشته و من چه در روزای خوشحالیم و چه در روزای ناامیدیم هیچوقت اینجا رو دوست نداشتم .یه روزایی رفتن یه رویای محال بود و امروز یه آرزوی دست یافتنی نزدیک ,یه روزایی من فکر

 می کردم اونجا بهشت برین و حالا می دونم که اونجا هم مشکلات خودش داره  , ولی تو اینکه من و افشین  وازما مهمتر باران نباید میون این آدما و این فرهنگ زندگی کنه ,هیچ شکی ندارم ,فقط می مونه دل من که نه برای این آب خاک و تنها و تنها برای خانواده و دوستام تنگ می شه .اونقدر زیاد که همین حالا می تونم با فکر کردن بهش ساعتها گریه کنم .

کابوس من ندیدن و نداشتن پدر و مادرم ,اینکه تو تنهاییاشون و مشکلاتشون نباشم ,دور باشم ,دیر برسم ,اینکه یه بعد از ظهر جمعه مامان دلش برای من تنگ بشه و نتونه منو ببینه اینکه قلب مهربون و همیشه آماده به خدمتش بشکنه ,اینکه جمعه ها دور هم به ترک دیوار بخندن و من نباشم ,نذری تاسو عا بپزن و بعد قرعه کشی خانوادگی کنن ,خاطرات air force 1 و آبگوشت نذری رو برای هزارمین بار بگن و از خنده غش کنن و من نباشم ,برنامه ریزی تور بکنن و من اونقدر دور باشم که حضورم تو سفرشو ن بعید به نظر بیاد .

اینکه سارا بخواد از شوش بیاد من به جای اینکه از یک هفته قبل شوق وذوق داشته باشم برنامه ریزی کنم از دور فقط ببینم که اون از شوش به تهران اومده بدون اینکه برای من فرقی بکنه .

اینا سخت و من نمی خوامشون من این مامان و بابا رو ,سارا و پریسا و فرح ناز و ساقیو و بقیه رو نزدیک خودم

می خوام تا هر وقت اراده می کنم ببینمشون .

اینا داره خفه ام می کنه ولی پای رفتنم ونمی بنده .

و من مثل اون روزای شقایق بالامو باز کردمو دارم از روی این مرداب که این روزا خیلی از 16 سال پیش عمیق ترو کثیف تر شده می رم !!!! نمی دونم که آیا وقعا می رم , می مونم و یا بر می گردم ,اونجا خوشحال و دلتنگم ,اینجا خوشحال و ناراحت !

بهر حال ذات من دنبال خوشبختی همونجوری که تو این سالها بدست آورده باز هم دنبالش می ره .

یا خوشبخت اونجا می مونه و یا خوشبخت به اینجا بر می گرده .

در قفس باز شده و حالا من بال پرواز دارم و دل ماندن هم ندارم  وخوب می دانم که روزی حسرت این قفس و ماندن هایش را می خورم .

حس امروزم یه حس جدید ,حسی که دلم می خواد خودم ببینم ,دغدغه های کوچیک و بزرگ خودم داشته باشم .خود واقعیم که می تونه با خوندن یه رمان خوب و یا دیدن یه فیلم خوب احساس خوشبختی کنه ,همونی که راحت می تونه اشک به چشمش بیاره با دیدن صحنه های سوزناک و هیجان زده بشه با فکر رفتن به پارک آبی .

 فقط به خودم فکر کنم نه مامان ,نه سارا ,نه ساقی ,نه مریم لطفی و نه هیچ کس دیگه ,اینا آدم مهم های زندگی منن که خیلی وقتا دارم به خودشون و مشکلاتشون فکر می کنم و فکرو فکر وفکر به اینکه چطور می تونم بهشون کمک کنم و چیکار کنم که خوشحال باشند و چی بگم که آروم بشند .

اونا از من نخواستن و حتی گاهی می رم رو مخشون اونقدر که در موردشون حرف می زنم ونصیحتشون می کنم . همون موقع هایی که اونقدر خودم و از اون مهمتر افشین و باران می ریم تو حاشیه که زندگی برای من  تلخ می شه بدون اینکه دلیلی براش داشته باشم اونوقت  من با هزاران دلیل برای خوشحال بودن و معدود مسائل کوچک آذر دهنده می شم یه آدم نامید و ناراضی از شرایط.

 اونقدر خسته می شم از مسائل دیگران ودر ودیوار که برای مشکلات کوچیک خودم که واقعا من با این همه نسخه برای بقیه از پسش بر میام,می رم دنبال آرام بخش و فلوکستین می شه همراهم .

اونم مثل یه دوست خوب منو آرام می کنه و همونی می شه که باید :دیگه افشین و ایرادای کوچیکش ...,بی پولی ,دیر حرفی و کم حرفیه باران ,سارا و بقیه ناراحتم

نمی کنند .می شم یه آدم  بی غیرت و الکی خوش و البته آروم و بدون حاشیه و مشغول روزمرگی ,ذهنم آروم می شه و دوباره می تونم تصمیم گیریهای خوب بکنم .

این یعنی اینکه من مریم ترکمن پر مدعا ,آدمی که همیشه ادعا کرده بلد زندگیشو اداره کنه و خوب برنامه ریزی کنه محتاج می شه به فلوکستین !!!!

راستش اینجا رو دیگه نیستم و نمی خوام فلی جون آرام بخشم باشه چراکه 

من می تونم .

مهد کودک دو هفته شد

بعد از یک هفته اون گریه وحشتناک و سوزناک حالا به  بغض دردناک از روی ناچاری تبدیل شده و همه می گن که این خوبه !!!

باران از روز اول به دنیا اومدنش تا حال که سه سال 8 ماهش همیشه با ما و شرایط کنار اومده ,به نبودن من ,به غذای کمکی ,به مهمونیای وقت و بی وقت ,به مسافرت ,به از شیر گرفتن و به خیلی چیزای دیگه خیلی زود عادت کرد .

نمی دونم براش ارزو کنم و بهش یاد بدم که با شرایط کنار نیاد و و همه چیز و بچرخونه به سمتی که می خواد !!! که این یعنی دخترم قویو محکم و مستقل و احتمالا تنها !و یا بخوام که تا جایی که می شه بخاطر عزیزاش و یا شرایط انعطاف به خرج بده !! که این می شه یه دختر مهربون که قطعا تنها نیست

ولی مثل مامانش مورد سوء استفاده احساسی قرار می گیره حتی از طرف عزیزاش  !!!

از همه اینها مهمتر اینکه روزی که می خواستم این وبلاگ داشته باشم مهمترین دلیلم این بود که باران نوشته های منو بخونه و منو خوب بشنسه و از احساسات من وقتی که خیلی کوچولو بوده باخبر بشه !!!

حالا فکر می کنم به فرض اینکه باران اونقدر منو قبول  داشته باشه که بخواد نوشته های منو بخونه !آیا بلد فارسی بخونه !!!!!!!

اولین خاطرات بد زندگی باران

یه چشای نگران که نمی خواد از من جدا شه و بعد صدای گریه و جیغی که منو می خواد و بعد 7-8 ساعت دوری یه بغض که به مامان مریم گفتن اضافه شده و یه سکوت دوست نداشتنی شده کابو س این روزای من .

اینکه باران هیچ وقت به نبودن من عادت نکرد و هرگز در آرامش از من جدا نشد یه واقعیت که دلیلشو نمی دونم بعدش مامان بزرگاش شدن سنبل نبودن من ! اینا رو باید  به حساب سن باران گذاشت و یا یه ریشه اضطراب که توی این بچه هست و به ژنتیک شاد من و افشین مبوط نیست .

ما روزای سختیو  می گذرونم روزایی که شاید برای همه شیرین باشه ولی برای من و بارانی که تو دنیا من رو به همه کس و همه چیز ترجیح می ده ,سخت ترین روزای عمر کوتاه 3 سال 8 ماهش !

وقتی یاد چشمای بی پناهش می افتم که نمی خواد بی من وسط غریبه ها بمونه روانم بهم می ریزه و از مادری مثل خودم متنفر می شم که نمی دونم چی درسته و کدوم کار بهتر !

من می خواستم و می خوام که به باران نشون بدم دنیا جای قشنگی برای زندگی کردن ,آدما مهربونند وباید باهاشون بود شاد بود. روزای آدم قرار مملو از اتفاقات خوب و شیرین و خوش گذرونی باشه .

بعد خودم اونو می برم به جاهایی که دوستشون نداره و می زارم پیش کسایی که منو بهشون ترجیح می ده .

دوست دارم بدونم تو ذهن کوچیکش چی می گذره ؟فکر می کنه من چون دوستش ندارم اونو ول می کنم و میرم و بعد ها از این بعنوان اولین خاطره بد زندگیش یاد می کنه !فکر می کنه من دیگه بر نمی گردم و تمام این هشت ساعت وغصه

می خوره ,فکر می کنه اگه گریه کنه و مقابله کنه شاید من پشیمون بشم و برگردونمش پیش خودم .بهرحال من با گریه اون تا شرکت گریه می کنم وروزای بدی رو می گذرونم .

تنها نکته ای که منو امیدوار می کنه اینه که باران داره مراحل رشد و اجتماعی شدن رو یاد می گیره و باید بدونه که دنیا هرچند زیبا و رنگی ولی همیشه اونی نیست که ما می خوایم و گاهی باید علی رغم میلمون باهاش مدارا کنیم و آدماییو که کمتر دوست داریم در کنارمون داشته باشیم.

سال نو مبارک

بالاخره روزای قبل از عید که سالهاست سوگولی روزای من تو هر سالن رسیدن ,هوا به بهترین حالت خودش رسیده و در یک کلام بهاری شده ,اون شور و هیجان مخصوص این روزاهابه مردم و به خیابونا برگشته و همه مهربون شدن !!!آخه سال داره نو می شه و شاید اونا هم مثل من تصمیم گرفتن آدمهای بهتری باشن ,

این روزا مریضیو بی پولیو استرس دست از سرمون برنمی داشت ولی نتونست روزای قبل از عیدم رو خراب کنه و من و افشین !کسیکه تو زندگیم بهش مدیونم و باران که در کنار باباش بهترین قسمت های این زندگین ,اولین سالمونو تو خونه جدید آغاز کنیم .

آغازی که تو همین ابتدا قرار یه تغییر بزرگ و متفاوت ایجاد کنه که الان دوست ندارم در موردش حرف بزنم .

به امید اینکه تو سال نو همه سلامتو خوشحال باشن .